حرف آخر

 آخرین حرف این است

زندگی شیرین است 

 خود از اینروست اگر می گویم 

 پایمردی بکنیم

پیش از آنکه سر ما بر سر دار آرد خصم

ما بکوبیم سر خصم به سنگ

وین تبهکاران را 

 بر سر دار بسازیم آونگ

حمید مصدق
 

ساقی نامه

 

بیا ساقی آن می کـه حال آورد

کرامـت فزاید کـمال آورد

بـه مـن ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصـل افـتاده‌ام

بیا ساقی آن می که عکسش ز جام

بـه کیخـسرو و جم فرسـتد پیام

بده تا بـگویم بـه آواز نی

کـه جمشید کی بود و کاووس کی

بیا ساقی آن کیمیای فـتوح

کـه با گنـج قارون دهد عـمر نوح

بده تا بـه رویت گـشایند باز

در کامرانی و عـمر دراز

بده ساقی آن می کز او جام جـم

زند لاف بینایی اندر عدم

بـه مـن ده که گردم به تایید جام

چو جـم آگـه از سر عالم تـمام

دم از سیر این دیر دیرینـه زن

صـلایی بـه شاهان پیشینـه زن

هـمان منزل است این جهان خراب

کـه دیده‌سـت ایوان افراسیاب

کـجا رای پیران لشـکرکـشـش

کـجا شیده آن ترک خنجرکشـش

نـه تنـها شد ایوان و قصرش به باد

کـه کـس دخمه نیزش ندارد به یاد

هـمان مرحله‌سـت این بیابان دور

کـه گم شد در او لشکر سلم و تور

بده ساقی آن می که عکسش ز جام

بـه کیخـسرو و جم فرسـتد پیام

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج

کـه یک جو نیرزد سرای سپـنـج

بیا ساقی آن آتـش تابـناک

کـه زردشـت می‌جویدش زیر خاک

بـه من ده که در کیش رندان مست

چـه آتش‌پرسـت و چه دنیاپرست

بیا ساقی آن بکر مستور مـسـت

کـه اندر خرابات دارد نشـسـت

بـه مـن ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهـم شدن

بیا ساقی آن آب اندیشـه‌سوز

کـه گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز

بده تا روم بر فـلـک شیر گیر

بـه هـم بر زنـم دام این گرگ پیر

بیا ساقی آن می که حور بهشـت

عـبیر مـلایک در آن می سرشت

بده تا بـخوری در آتـش کـنـم

مـشام خرد تا ابد خوش کـنـم

بده ساقی آن می کـه شاهی دهد

بـه پاکی او دل گواهی دهد

می‌ام ده مـگر گردم از عیب پاک

بر آرم به عشرت سری زین مـغاک

چو شد باغ روحانیان مسـکـنـم

در اینـجا چرا تختـه‌بـند تـنـم

شرابـم ده و روی دولـت بـبین

خرابـم کـن و گنج حکمت بـبین

من آنم که چون جام گیرم به دست

بـبینـم در آن آینه هر چه هست

بـه مـسـتی دم پادشاهی زنم

دم خـسروی در گدایی زنـم

بـه مسـتی توان در اسرار سفت

کـه در بیخودی راز نتوان نهـفـت

کـه حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخـش دهد زهره آواز رود

مغـنی کـجایی بـه گلبانگ رود

بـه یاد آور آن خـسروانی سرود

کـه تا وجد را کارسازی کـنـم

بـه رقـص آیم و خرقه‌بازی کنـم

بـه اقـبال دارای دیهیم و تخـت

بـهین میوه خـسروانی درخـت

خدیو زمین پادشاه زمان

مـه برج دولـت شـه کامران

کـه تمکین اورنگ شاهی از اوست

تـن آسایش مرغ و ماهی از اوست

فروغ دل و دیده مـقـبـلان

ولی نـعـمـت جان صاحـبدلان

الا ای هـمای هـمایون نـظر

خجسـتـه سروش مـبارک خبر

فلـک را گهر در صدف چون تو نیست

فریدون و جم را خلف چون تو نیست

بـه جای سکـندر بـمان سالـها

بـه دانادلی کشـف کـن حالـها

سر فـتـنـه دارد دگر روزگار

مـن و مسـتی و فتنه چشـم یار

یکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را قـلـمزن کـند روزگار

مـغـنی بزن آن نوآیین سرود

بـگو با حریفان بـه آواز رود

مرا با عدو عاقبت فرصـت اسـت

کـه از آسمان مژده نصرت اسـت

مـغـنی نوای طرب ساز کـن

بـه قول وغزل قـصـه آغاز کـن

کـه بار غمم بر زمین دوخـت پای

بـه ضرب اصولـم برآور ز جای

مـغـنی نوایی بـه گلبانـگ رود

بـگوی و بزن خـسروانی سرود

روان بزرگان ز خود شاد کـن

ز پرویز و از باربد یاد کـن

مـغـنی از آن پرده نقـشی بیار

بـبین تا چه گفـت از درون پرده‌دار

چـنان برکـش آواز خـنیاگری

کـه ناهید چنـگی به رقـص آوری

رهی زن که صوفی بـه حالـت رود

بـه مسـتی وصلـش حوالت رود

مـغـنی دف و چنـگ را ساز ده

بـه آیین خوش نـغـمـه آواز ده

فریب جـهان قصـه روشن اسـت

بـبین تا چه زاید شب آبستن است

مـغـنی مـلولـم دوتایی بزن

بـه یکـتایی او کـه تایی بزن

هـمی‌بینـم از دور گردون شگفت

ندانـم کـه را خاک خواهد گرفـت

دگر رند مـغ آتـشی میزند

ندانـم چراغ کـه بر می‌کـند

در این خونفشان عرصه رسـتـخیز

تو خون صراحی و ساغر بریز

بـه مسـتان نوید سرودی فرست

بـه یاران رفـتـه درودی فرسـت

ع.سربدار

هر که با ما نیست

گفته می شد هر که با ما نیست با مادشمن است 

 گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است

اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند

ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟


 فریدون مشیری

آیه های زمینی

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند

و ماهیان به دریا ها خشکیدند 

 و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راهها ادامه خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشد

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زنهای باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پبغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده گاههای الهی گریختند

و بره های گمشده

دیگر صدای هی هی چوپانی را 

 در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره وقیح فواحش

یک هاله مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل

با آن بخار های گس مسموم

انبوه بی تحرک روشن فکران را

به ژرفنای خویش کشیدند 

 و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

با لکه درشت سیاهی

تصویر می نمودند

مردم

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسد هاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت 

 در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی

این اجتماع ساکت بی جان را

یکباره از درون متلاشی می کرد 

 آنها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد میدریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نا بالغ

همخوابه میشدند

آنها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنهکاری

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می ریخت

آنها به خود فرو می رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید

اما همیشه در حواشی میدانها

این جانیان کوچک را می دیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته ایمانست

آه ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟

آه ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صدا ها ...

فروغ فرخ زاد

مشعل خاموش

شانزدهم آذرماه روزی که سه قطره خون

( رضوی ؛قند چی؛آلاد پوش)

  بر در دانشگاه تهران بر زمین نشستند؛به انتظار

 تا چراغ راه دانشجویان گم کرده راه باشند 

 برایرانیان آزاده تسلیت باد 

به امید رهایی دانشجویان زندانی در بند جور نمرود های زمانه

در تمام دنیا  

۱۶/آذر /۱۳۸۴

لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور

در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناک 

 جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه کام

افتاده سوت و کور

بس سالها گذشته کز آن کوه سربلند

پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست 

 وین جوی خشک ، رهگذر چشمه ای که نیست

در انتظار سایه ی ابری و قطره ای

چشمش به راه مانده ، امیدش تبه شده ست 

 بس سالها گذشته که آن چشمه ی بزرگ 

 دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست 

 خشکیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟

 او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت 

 و اکنون که نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست

در گوشه ای ز خلوت دشت افتاده خوار  

بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ

با آن یگانه همدم دیرین دیر سال 

 آن هم نشین تشنه ، چنار کهن ، که نیست 

 بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ

آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است

کز راه مانده مرغی بر او گذر کند

چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر

بر شاخه ی برهنه ی خشکش ، غریب وار

سر زیر بال برده ، شبی را سحر کند 

 این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک 

 همسایه است با وی و همراز و همنشین 

 وز سالهای سال

در گوشه ای ز خلوت این دشت یکنواخت

گسترده است پیکر رنجور بر زمین

ای جوی خشک ! رهگذر چشمه ی قدیم 

 وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان

گسترده است بر تو و بر بستر تو بال 

 آیا تو هیچ لب به شکایت گشوده ای 

 از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟

من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار 

 کاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود 

 و آن پاک چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ

بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ کس 

 کز کوهسار جودی ، یا کوه طور بود

آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت 

 آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ

آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار

روشن چو چشم دختر من ، پاک چون بهشت

دوشیزه چون سرشک سحر ، سرد چون تگرگ

من خوب یادم آید ز آن پیچ و تاب هات 

 و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده اند 

 آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز 

 آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا

و آنجا که دختران ده آب از تو برده اند

و اکنون ، چو آشیانه متروک ، مانده ای 

 در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و کور

آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی 

 لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟

مهدی اخوان ثالث

مرداب

 عمر من دیگر چون مردابی ست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه از او شعله کشد موج و شتاب 

 نه در او نعره زند خشم و خروش

گاهگه شاید یک ماهی پیر 

 مانده و خسته در او بگریزد

وز خرامیدن پیرانه ی خویش

موجکی خرد و خفیف انگیزد 

 یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل 

 راه گم کرده ، پناه آوردش

و ارمغان سفری دور و دراز 

 مشعلی سرخ و سیاه آوردش

بشکند با نفسی گرم و غریب

انزوای سیه و سردش را

لحظه ای چند سراسیمه کند

دل آسوده ی بی دردش را

یا شبی کشتی سرگردانی

 لنگر اندازد در ساحل او 

 ناخدا صبح چو هشیار شود

بار و بن برکند از منزل او

یا یکی مرغ گریزنده که تیر

خورده در جنگل و بگریخته چست

دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف

دست و پایش شود از رفتن سست 

 همچنان محتضر و خون آلود

افتد ، آسوده ز صیاد بر او 

 بشکند آینه ی صافش را

ماهیان حمله برند از همه سو

گاهگاه شاید مرغابیها

خسته از روز بر او خیمه زنند

شبی آنجا گذرانند و سحر

سر و تن شسته و پرواز کنند

ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر

غیر شام سیه و صبح سپید ؟

روز دیگر ز پس روز دگر

همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟

ای بسا شب که به مرداب گذشت

زیر سقف سیه و کوته ابر 

 تا سحر ساکت و آرام گریست

باز هم خسته نشد ابر ستبر 

 و ای بسا شب که بر او می گذرد

غرقه در لذت بی روح بهار

او به مه می نگرد ، ماه به او 

 شب دراز است و قلندر بیکار 

 مه کند در پس نیزار غروب 

 صبح روید ز دل بحر خموش

همه این است و جز این چیزی نیست

عمر بی حادثه ی بی جر و جوش

دفتر خاطره ای پاک سپید

نه در او رسته گیاهی ، نه گلی 

 نه بر او مانده نشانی نه، خطی

اضطرابی تپشی ، خون دلی

ای خوشا آمدن از سنگ برون

سر خود را به سر سنگ زدن 

 گر بود دشت گذشتن هموار 

 ور بوده دره سرازیر شدن

ای خوشا زیر و زبرها دیدین 

 راه پر بیم و بلا پیمودن 

 روز و شب رفتن و رفتن شب و روز

جلوه گاه ابدیت بودن

عمر « من » اما چون مردابی ست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه در او نعره زند مجو و شتاب

نه از او شعله کشد خشم و خروش

مهدی اخوان ثالث