رفتن

ناله من در گلو خاموش میمیرد.

وز کس اش نیز امید شنیدن نیست.

وشراب را آری دیرگاهی است که مستی اش بخشیده ام.........

وجامم را ز خون پر کرده ام ........ برای کوک ساز های بی فرجام

در زیر باران عشق

وحدیث رفتن خود دیگر حکایتی است

که بارها  وبارها با خود تمرین کرده ام

ودر سوگش در خلوت تنهایی خود

با خود گریسته ام نه برای خود که برای تو

تویی که لبریز از محبتی وعشق

تویی که به سبکبالی یک روح

به ترنم زیبای جویبارها در فصل بهار

وبه لطافت ابر سپید ی که بر طاق فلک چسبیده

که آمدنت را همواره به انتظار  نشسته ام

ورفتنت را .........باور داشته ام

که تو در این دیار غریبی بیش نیستی

وامدنت همواره با کوله بار رفتن بر دوش بوده

(به برادر عزیزم که در دیار غریب آشناست

ودر دیار خویش غریب)

ع.سربدار