مشعل خاموش

شانزدهم آذرماه روزی که سه قطره خون

( رضوی ؛قند چی؛آلاد پوش)

  بر در دانشگاه تهران بر زمین نشستند؛به انتظار

 تا چراغ راه دانشجویان گم کرده راه باشند 

 برایرانیان آزاده تسلیت باد 

به امید رهایی دانشجویان زندانی در بند جور نمرود های زمانه

در تمام دنیا  

۱۶/آذر /۱۳۸۴

لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور

در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناک 

 جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه کام

افتاده سوت و کور

بس سالها گذشته کز آن کوه سربلند

پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست 

 وین جوی خشک ، رهگذر چشمه ای که نیست

در انتظار سایه ی ابری و قطره ای

چشمش به راه مانده ، امیدش تبه شده ست 

 بس سالها گذشته که آن چشمه ی بزرگ 

 دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست 

 خشکیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟

 او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت 

 و اکنون که نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست

در گوشه ای ز خلوت دشت افتاده خوار  

بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ

با آن یگانه همدم دیرین دیر سال 

 آن هم نشین تشنه ، چنار کهن ، که نیست 

 بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ

آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است

کز راه مانده مرغی بر او گذر کند

چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر

بر شاخه ی برهنه ی خشکش ، غریب وار

سر زیر بال برده ، شبی را سحر کند 

 این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک 

 همسایه است با وی و همراز و همنشین 

 وز سالهای سال

در گوشه ای ز خلوت این دشت یکنواخت

گسترده است پیکر رنجور بر زمین

ای جوی خشک ! رهگذر چشمه ی قدیم 

 وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان

گسترده است بر تو و بر بستر تو بال 

 آیا تو هیچ لب به شکایت گشوده ای 

 از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟

من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار 

 کاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود 

 و آن پاک چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ

بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ کس 

 کز کوهسار جودی ، یا کوه طور بود

آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت 

 آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ

آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار

روشن چو چشم دختر من ، پاک چون بهشت

دوشیزه چون سرشک سحر ، سرد چون تگرگ

من خوب یادم آید ز آن پیچ و تاب هات 

 و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده اند 

 آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز 

 آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا

و آنجا که دختران ده آب از تو برده اند

و اکنون ، چو آشیانه متروک ، مانده ای 

 در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و کور

آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی 

 لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟

مهدی اخوان ثالث