شکواییه

بر من ببخشایید انچه را که در ذیل نگاشته ام امشب  دل  دماغ خوشی ندارم ومیدانم که نباید چنین باشد من که خود را سنگ صبور دگران خواسته ام ؛امشب نیازمند کسی ام که امال دل پر دردم را تسکین دهد  به همین جهت روی سخنم با کسی نیست واین نبشته ها را برای تسکن دل خویش نبشته ام و امید دارم بر من خورده نگیرید.
باری شبهای زیادی را تا به صبح رسانده این دل دردمندم بدون اینکه زبان به گلایه بگشاید
ولی دگر تاب وتوانم نیست به هر کجای روی می اورم دل های شکسته را بینم که زانوان غم  در بغل گرفته وهر که مویه خویش سر میدهد در خلوت تنهایی خویش.
به اطرافم مینگرم همه جا رنگ دو رویی وریا دارد وسایه های پلیدی که  در کمین نشسته به انتظار زوال ومرگ  مان ؛ پوز خند زنان. وشیاطیتن را میبینم که به تمسخر روی به درگاه خداوندگار  به  تفاخر  ایستاده اند ؛ ورجز فتبارک الله والاحسن الخالقین خداوندگار خدارا به استهزا گرفته ؛ وافسار بر گردن بندگان  خدا بسته ولگام در دست ؛ انان را به هر سوی وسمتی که خواهند سوق میدهند واین بندگان زبون و در بند جهل که خود نیز یکی از انانم را بر استانه بلند کبریایی به اعماق چاه ویل رهسپار می کنند؛ یکی بعد از دگری.
ودر کشاکش این جنگ که از ابتدای تاریخ تا کنون به اغاز انجامیده مغلوبین همواره انسان ها بوده اند بجز اندکی انگشت شمار.
میخواهم فریاد بر اورم بر خدای خویش که
به مو گفتی صبوری کن ؛ صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سروم کرد.
 شب است و تاریکی همه جا را فرا گرفته وسایه های وحشت بر گستره زمین دامن کشیده ودر این بیابان حول وپر از سنگهای تف پاهایم دیگر رمق راه رفتن ندارد که به کدامین سوی ؛ کمکم کنید ای فرشتگان الهی ؛ ای یاران صدیق خداوندگار؛ که محتاج کمکتانم بیشتر از همه وقت و پیشتر از همه کس.خداوندا خودت گقتی که هر که مرا فریاد کند من او را می طلبم پس کو
همه شب تا به سحر ترا فریاد میزنم واز تو  استمداد می طلبم و صدای را نمی شنوم  ؛ مبادا مرا جز ان دسته از بندگانت قرار داده ای که مهر بر دل وگوش و چشمشان نهاده ای .
خدایا خودت میدانی و خودم ؛ اگاهی بر همه احوال دگر بس است رهایم کن مرا دگر تاب و توان این بار امانت نیست؛ شانه هایم تکیده وخسته ورنجور از جور زمانه است.خلاصم کن ......خلاص

ع .سربدار

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
 آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
 آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

سایه عمر