پدر

عمر آدمی چونان ابر های پاییزی
در گذرندو ما غافل از احوال دل
خویشتنیم؛ ولی رسد روزی که
 دست فرزند مان را در مشت گیریم
و در جستجوی گذشتگان از دست رفته مان
کوچه به کوچه کوی به کوی
دجله به دجله یم به یم
افتان وخیزان با قدی دو تا
بجوییم ونیابیم اثری  را
بیاییم تا به ان مرحله نرسیده ابم
قدر پدران ومادران وبزرگتر ها را بدانیم
که زین درگه  به ناگه باز نمانیم
بیاییم نه بخاطر روز مرگی مان
نه به خاطر تکبرمان برده نفس خویش نباشیم
 وتنها یدک نکشیم نام والای انسان را
وپاسدار  حرمت  باشیم وبنده نواز عشق

ع.سربدار


دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از درد
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب زه چه سنگی زنم از دست غریبی
این کله ی پوک و سرو مغر پکرم را
هم در وطنم بار غریبی ز سر دوش
کوهی که خواهد بشکا ند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن و معلوف
تسکین دهم آمال دل جان بسرم را
گفتم به سر راه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین سغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
وان منظره واهی بنوازد نظرم را
کانون پدر بودم و گهواره ی مادر
کان گهرم یافتم و مهد هنرم را
گرحادثه ی روئین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
فریاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدیم از آن کوچه مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیرو شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت
از آتش دل باقی برگ و شررم را
چون بقه اموات فضایی همه خاموش
انکار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است به رخ گرد نشسته
یعنی نزنید درکه نیابید اثرم را
در گردو غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه داد و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصه ی سیرو سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
می خواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور شررم را
چشم خردم را ببرندو به من آرند
چشم سغرم را و نقوش صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم به ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
یکجا همه  گمشدگان یافته بودم
از جمله حبیب و رفقای دگرم را
این عشوه ی وصلش به لب
 آن گریه هجران

این یک سفرم بر سرو آن حزرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شب گیر
آن زمزمه صبح دعای سحرم را
تا خود را به تقلای به در خانه کشاندم
بستند به صد زاویه راه گذرم را
یک باره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت
تو چه کردی
در غیبت من عا ئله ی دربه درم را 
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از درد دعایی
گر حق طلبد فرصت فر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کزدل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدر م را

استاد شهریار