در ادامه پست قبلی و کامنت های گذاشته شده که مارا از مرگ هراسی نیست وگر هم هست از پاسخگویی پس از مرگ است
ع.سربدار
هستن گفت و گو از پاک و ناپاک است وز کم وبیش زلال آب و آیینه وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک دارد اندر پستوی سینه هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی گوید این ناپاک و آن پاک است این بسان شبنم خورشید وان بسان لیسکی لولنده در خاک است نیز من پیمانه ای دارم با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم ما اگر چون شبنم از پاکان یا اگر چون لیسکان ناپاک گر نگین تاج خورشیدیم ورنگون ژرفنای خاک هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد آه ، می فهمی چه می گویم ؟ ما به هست آلوده ایم ، آری همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد که دگر یادی از آنان نیست ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاک جانان نیست گفت و گو از پاک و ناپاک است ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک پست و ناپاکیم ما هستان گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟ آن کبوترها که زد در خونشان پرپر سربی سردی سپیده دم بی جدال و جنگ ای به خون خویشتن آغشته گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ ای کبوترها کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها که من ارمستم ، اگر هوشیار گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها در سکوت برج بی کس مانده تان هموار نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید های پاکان ! های پاکان ! گوی می خروشم زار
مهدی اخوان ثالث
|