آب

یک مثنوی ازخواهر زاده عزیزم

اعظم عباسی
 
آب آری؛ عشق ناب حیدری است
چون مراد از آب؛ آب دیگری است

آب یعنی عشق وشور وجد وحال
آب یعنی دارم از تو یک سوال

می شود در حلقه رندان شوم
در نگاه روشنت پنهان شوم

آب یعنی طالب زیباییم
در پی یک باور شیدایی ام

تشنگی جان مرا سیراب کرد
نیزه دل را چه خوش پرتاب کرد

تشنگی ما را صبوری می دهد
بر سر شوریده شوری می دهد

تشنگی ما را خدایی می کند
عاشق فصل رهایی می کند

تشنگی یعنی که اینجا آب نیست
راز تشنه بودن یک لاله چیست

تشنگی یعنی خدایا زندگی
بیش تر از بیش فیض بندگی

تشنگی یعنی شهادت مثل آب
بر فکن از روی روشن این نقاب

آب یعنی السلام ای کربلا
آب یعنی می رویم سوی خدا

ما نه محتاج فرات تشنه ایم
ما به صد دریا چه خوش آغشته ایم

ما چو دریا ایم بی اندازه ایم
تشنه آب حیات تازه ایم

آب یعنی خسته از لفظ من ایم
خسته از زندان تاریک تن ایم

آب یعنی تا خدا پرواز کن
راه ورسم زندگی آغاز کن

آب یعنی ای شهادت آمدیم
ای خدای با کرامت آمدیم

آب یعنی سوی حیدر می رویم
سوی زهرا سوی کوثر می رویم

آب یعنی تشنه روی تو ایم
در پی بوی خوش موی تو ایم

آب یعنی ره رو راه تو ایم
بنده آن روی چون ماه تو ایم

آب یعنی تشنه نور تو ایم
تا تمام عمر مخمور تو ایم

این عطش از دوری دلدارماست
از تب و تاب دل بیدار ماست

این عطش از عاشقی سر می زند
روح ما تا متن جان پر می زند

از چه می گوئید ؛مظلومیم ما
ما شجاعانیم؛ معصومیم ما

زیر بار ظلم رفتن کافری است
کار ما پیوسته حمد وشاکری است