اتاق سیاه-BLACK ROOM

سر به دامان سکوتی سرد در اتاق کوچکم تنها

هیچ کس از من نمیپرسد داستان تلخ دردم را

صبحدم از راه می آید با شکوهی سبز ورویایی

باز می پرسی ز من ای دوست 

شوق شادی مهربانی از حریم گرم خانه ات کوچیده است

آی دردت چیست دردت چیست

با تمام وجود می گویم

خویشتن را گم کرده ام دیریست


 

شب نامه

الهی چونان که کف دریا بر لب است

کمالات سر مستان تو در نیمه شب است

هر که عزت شب را شناخت عالم است

وهر که غیبت شب خیزان ندانست

ظالم است

هر بحری را ببینی او را لبی است 

وهر روزی را شبی.دریای رحمت حق است
 
که او را لب نیست .وروز قیامت است

 که او را شب نیست. شب که در او نماز گذاری آیینه معرفت است

 وچون نیاز عرضه داری گنجینه محبت

شب چیست.؟ چراغ جاودانی 

یا شعله شمع آن جهانی !؟ شب چیست

به قول پیر انصار سر چشمه آب زندگانی

درد تنهایی

ابن واقعیت زندگی است که انسانها با همند وتنهایند.
آدمی البته کسانی که میدانند که نمیدانندهمواره زندگی رامثل کفش تنگی در پا میبینند.وهمواره میل به بازگشت دارند به قول په گی: بیایید به کودکی باز گردیم
چرا چون کودکی دورانی است پر از معصومیت وپاکی که در ان غل وغش نیست.در کودکی به قول مهدی اخوان ثالث اگردست محبت سوی کس یاز ی به اکراه آورد دست از بغل بیرون نیست.ولی این را بدان ای دوست که زندگی راه است نه منزلگه
زندگی شدن است نه بودن وماندن.زندگی آب است آب اگر راکت بماند بوی گند می گیرد و زلال آبی اش افسرده میگردد.باید حرکت کرد .تا کجا نمیدانم ولی باید رفت
تا کجا تا چند

از مرگ


هرگز از مرگ نهراسیده ا م


       اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.


هراس من_ باری_ همه از مردن در سرزمینی ست


که مزد گورکن


از بهای آزادی آدمی


 
افزون باشد.

****


جستن


یافتن


و آن گاه


به اختیار برگزیدن


و از خویشتن خویش


بارویی پی افکندن-


اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد


حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

 

                                                            ( شاملو)

 

ماندن


بسیار می آیند و بسیار می روند

آری

دزدان دل بسیارند

اما

مگر هر جا دزد باشد نباید زیست

بگذار بیایند و بروند

اما

مگذار قلب پاکت گذرگاهشان باشد

سهراب

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور

خواب دربان را به راهی برد

بی صدا آمد کسی از در

در سیاهی آتشی افروخت

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت

گرچه می دانم که چشمی راه دارد با فسون شب

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش

آتشی روشن درون شب

« سهراب سپهری »




اخوان ثالث


انتظار خبری نیست مرا

نه زیاری نه ز دیار و دیاری - باری

.برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

.برو آنجا که تو را منتظرند

!قاصدک

.در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو دروغ

که فریبی تو فریب

« مهدی اخوان ثالث »


a mothers love

A Mothers Love

To some love is just a word
To me it's a feeling
A feeling I get everytime I look into your eyes
A feeling I get when I realize your my mom
A mom who loves,shares,A mom who inspires
Unconditionally
What's that؟
That's love
A mothers love, but only you would know
And me
You returned that love time and time again
Possibly to much, nevertheless you did
Thank-you
Thank-you for being there when I needed you most
For being my rock when I should have been yours
Thank-you for believing in me, even when I doubted myself
For being the one person I could trust
No matter what, no matter where
But most of all thank-you for being you-my mom
A mom I am so proud to claim
I love you
Now and forever

گفتگوی تمدن ها



گفتمان خودمانی شون پن با جناب


شرممان باد

اعتراض


دیروز - امروز - فردا


       ترکمنها، بلوچ ها، کردها، مسیحی ها، 

           یهودی ها،

          زرتشتی ها
... بر اساس ماده 35 قانون

اساسی

        حق رئیس جمهور شدن در کشور را

ندارند!

     

وصیت نامه



سلام به همسرم که در تمامی دوران زندگی مشترکمان جز اذیت وآزارودرد نه 


تنها چیزی از من ندیدکه به قول خودش خود مرا هم نمی دید.اما با متانت


وبزرگواری همچون کوهی پرصلابت در کنار من ماند وصبر پیشه کرد.


سلام به فرزندان عزیز ودلبندم .آیدا ٬ آنا٬آرمان


از شما میخواهم که چونان هیشه به زندگی خود ادامه داده ودر


زندگی


سربلندوموفق باشیدوادامه دهنده راه من.


باری این رسم زندگی است تابوده وبوده همین بوده وهست واین


جبر زندگی


است!


امیدوارم که مرا ببخشید٬جون هیجوقت نتوانستم نه شوهری خوب


برای


همسرم ونه پدری خوب برای شما باشم.


ولی حال ار شما عزیزترین عزیزانم  میخواهم که به حرفهایم


خوب گوش دهید.


حرفهایی که شاید هیجوقت فرصت یا توان گفتنشان را نداشتم.


عزیزانم سعی کنید در زندگی همواربه هم عشفق بورزید وهمدیگر


را دوست


بدارید.


احترام همدیگر را وحرمت بزرگی وکوجکی را نگه دارید٬ومثل


زنجیره های یک


زنجیر به  هم متصل باشید.که این دنیا جز پستی  ونامرادی چیزی


ندارد که به شما


عرضه کند.


در زندگی به دنبال مال وثروت نباشید ٬ به هم عشق بورزید وهنر


عشق


ورزیدن ودوست داشتن را تمرین کنید.


اگر روزی به گدایی برخوردید که تکه نانی  یا شرف از دست


رفته اش را گدایی


میکرد دست رد بر سینه او نزنید که او هم انسانیست همجون شما٬


یا اگر یتیمی را دیدید که قطره اشکی بر گونه اش نشسته بود ومحبت را


جستجو میکرد از او دریغ ندارید احساس پاک دوست داشتن را.


اگر در زندگیتان به پشت شلاق خورده کسی یا ناموس هتک شده انسانی


مواجه شدید با تمامی وجودتان از او دفاع کنید٬ حتی به قیمت از دست دادن


همه چیزتان.


عزیزانم سعی کنید  مردن را قبل از اینکه مرگ به سراغتان بیاید تمرین کنید


که در مواجه شدن


با آن هراس نداشته باشید که اگر قبل از مرگتان بمیرید دلتان زنده میشود به


عشق. به قول مولانا:


بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید                           در این عشق چو مردید همه

روح پذیرید
بمیرید  بمیرید  ازاین خاک  برآیید                       از این  خاک چو  رفتید

 سماوات  بگیرید


که در پی چنین مردن های است٬ عشقی بس ژرف و عظیم ! ودر پی مردنی


اینچنین٬


زایشی است با شعور٬ و عشق آغاز میشود وزندگی به حرکت در می اید.


زندگی ای که پایه واساس اش از محبت است وعشق ودوست داشتن٬


ودیواره هایش از احساسی بلورین ولطیف٬ وسقفش از معرفت وشعوری خود


آگاه ومحض.


که خالقش خودت هستی  واین است معنای این جمله خداوند٬ (خداوند همه


چیز را که آفرید اول ماهیتش اش را آفرید سپس آن را ٬ بجز انسان ٬که اول


انسان را خلق نمود بعد ماهیتش را٬ واورا به خود واگذاشت.)


واین فلسفه زندگی من بوده که از وقتی که خود را شناختم به دنبال آن


خویشتن خدایی خویش بودم وعلت نبودنم در پیش شما نه از نظرجسمی


وفیزیکی که همواره در کنارتان بوده ام


ولی هیچوقت در جمع شماحضور نداشتم این بود.


 وسکوت مرگبار وچهره عبوس وهمواره غمبارم از تنهایی  وغریبی ام در این


پوچستان لم یزرع


حکایت می کرد٬ که کسی زبانم را نمیدانست٬نه از دل دادگی و دل بندی به


دنیا ٬که هیچ چیز این دنیا برایم زیبا نبود٬و چشمان بی روحم که همواره به


دنبال چیزی می گشت آن جیز کسی نبود  جز معبودم که الان در صف


میلیاردها میلیار مخلوق آن معبود منتظر آن روز موعودم.


همه شما را به خدا میسپارم تا روز دیدار.  


بدرود ............!

Happiness keeps You Sweet

Trials keep You Strong

Sorrows keep You Human

Failures keeps You Humble

Success keeps You Glowing

But Only God keeps You Going

You are so special




  

بهترین فرشته ها








بهترین فرشته ها همین شیطان بود.

مرد و مردانه ایستاد و گفت:

 ((نه، سجده نمی کنم، ))

تو را سجده می کنم اما این آدمکهای کثیفی را

 که از ((گل متعفن)) ساخته ای،
 
این موجود ضعیف نکبتی را که

برای شکم چرانیش خدا و بهشت

و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت

 و حق شناسی و محبت و همه چیز

 و همه کس را فراموش می کند،

برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم،

گوسفند وار پوزه اش را به زمین فرو می برد

 و چشمش را بر آسمان و بر تو می بندد،

سجده نمی کنم،

 این چرند بد چشم شکم چران پول دوست

کاسبکار پست را سجده کنم؟

کسی را که به خاطر تو،

برای نشان دادن ایمان و اخلاصش به تو،

 یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟

 او را که به خاطر خوشکلی خواهرش

 حرف تو را زیر پا می گذارد،

 پدرش را لجن مال می کند؟ برادرش را می کشد ...؟

 نمی بینی اینها چه می کنند؟

 زمین و زمان را به چه کثافتی کشانده اند؟

مسیح و یحیی و زکریا و علی

را بی رحمانه و ددمنشانه می کشند،

((تنها به علت آنکه ((می توانند))،

نه، تنها به علت آنکه

 ((شخصیت بزرگ، روح بلند و انسان پرشکوه))

 تحملش برای

((اشخاص حقیر، ارواح زبون و آدمکهای خوار و ذلیل))

شکنجه آور است و احساس بودن

 آنها عقده های حقارت و پوچی را

همچون ماران خوشه دار به خشم می آورد

 و دیواره جانشان را نیش می زنند

 و از شدت درد دیوانه و هار می شوند

 و آنگاه با کشتن و سوختن و پوست کندن

 و شمع آجین کردن آنها که بودنشان

برای این زبونان جرم است آرام می گیرند،

لذت می برند و شفا می یابند

و آن وقت سه میلیاردشان

نوکر دو سه تا جانور خونخوار نامردی می شوند

 مثل نرون و چنگیز و تیمور و هلاکو

 و آشور بانی پال و خلیفه و قیصر

 و چومبه و متمدن هاش، استالین

 و هیتلر و نیکسون و هیث ...

 همه بردگان رام و زبون فرعون یا قارون یا بلعم باعور!

آری، من از نورم،

ذاتم از آتش پاک و ذلال و بی دود است،

 ((من این لجن های مجسم پلید پست را سجده کنم ...؟)) 

((هبوط - دکتر علی شریعتی))



راز آفزینش



     

((در آغاز هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه خدا بود))

و ((کلمه))، بی زبانی که بخواندش،

و بی ((اندیشه)) که بداندش، چگونه می توان بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با ((نبودن))، چگونه می توان ((بودن))؟

و خدا بود و با او عدم،

و عدم گوش نداشت.

حرفهائی هست برای ((گفتن))،

که اگر گوشی نبود نمی گوئیم.

و حرفهائی هست برای ((نگفتن))؛

حرفهائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهائی شگفت، زیبا و اهورائی همین هایند.

و سرمایه ماورائی هر کسی

به اندازه حرفهائی است که برای نگفتن دارد.

حرفهای بی تاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بی قرار آتشند.

و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.

کلماتی که پاره های ((بودن)) آدمی اند ...

اینان هماره در جستجوی ((مخاطب)) خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند ...

و در صمیم ((وجدان)) او آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند.

و اگر او را گم کردند،

روح را از درون به آتش می کشند

و دمادم حریقهای دهشتناک عذاب بر می افروزند.

و خدا برای نگفتن، حرفهای بسیار داشت،

که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست ((مخاطب)) او باشد؟

هر کسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هر کسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، ((هست)).

هر کسی را نه بدان گونه که ((هست))، احساس می کنند،

بدان گونه که ((احساسش)) می کنند هست.

انسان یک لفظ است

که بر زبان آشنا می گذرد

و ((بودن)) خویش را از زبان دوست می شنود.

هر کسی ((کلمه)) ای است که از عقیم ماندن می هراسد،

و در خفقان جنین، خون می خورد.

و کلمه مسیح است.

آن گاه که ((روح القدس)) –فرشته عشق-

خود را بر مریم بی کسی، بکارت حسن، می زند

و با یاد آشنا، فراموش خانه عدمش را فتح می کند

و خالی معصوم رحمش را

-که عدمی است خواهنده، منتظر، محتاج-

از حضور خویش، لبریز می سازد

و آن گاه مسیح را

که آن جا چشم به راه ((شدن)) خویش بی قراری می کند،

می بیند، می شناسد، حس می کند.

و این چنین، مسیح زاده می شود.

کلمه ((هست)) می شود.

در ((فهمیده شدن))، ((می شود)).

و در آگاهی دیگری، به خود آگاهی می رسد،

که کلمه در جهانی که فهمش نمی کند،

((عدمی)) است که ((وجود خویش)) را حس می کند،

و یا ((وجودی)) که ((عدم)) خویش را.

و ((در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

.((و آن کلمه، خدا بود)).

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند.

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد.

و زیبائی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.

و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش به دل خواه رام گردد.

و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود

و چگونه می توانست مهر نورزد؟

((بودن))، ((می خواهد)) !

و از عدم نمی توان خواست.

و حیات ((انتظار می کشد))،

و از عدم کسی نمی رسد.

و ((دانستن)) نیازمند ((طلب)) است،

و پنهانی بی تاب ((کشف))،

و ((تنهائی)) بی قرار ((انس))

و خدا از ((بودن)) بیشتر ((بود))،

و از حیات زنده تر

و از غیبت پنهان تر

و از تنهائی تنهاتر

و برای ((طلب))، بسیار ((داشت))

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر

نه می شناسد، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد

و نه هیچگاه بی تاب می شود

که عدم، ((نبودن)) مطلق است،

اما خدا ((بودن)) مطلق بود.

و عدم، فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست،

و خدا غنای مطلق بود.

و هر کسی به اندازه ((داشتن هایش))، می خواهد،

و خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه بی انتهای غیب، مخفی شده بود.

و خدا زنده جاوید بود

که در کویر بی پایان عدم، ((تنها نفس می کشید)).

دوست داشت چشمی ببیندش.

دوست داشت دلی بشناسدش.

و در خانه ای گرم از عشق، روشن از آشنائی، استوار از ایمان و پاک از

خلوص، خانه گیرد.

و خدا آفریدگار بود

و دوست داشت بیافریند:

زمین را گسترد.

و دریاها را از اشکهائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد.

و کوههای اندوهش را

که در یگانگی دردمندش، بر دلش توده گشته بود،

بر پشت زمین نهاد.

و جاده ها را –که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود-

برسینه ی کوه ها و صحراها کشید.

و از کبریائی بلند و زلالش، آسمان را برافراشت.

و دریچه همواره فرو بسته سینه اش را گشود.

و آه های آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود-

در فضای بی کرانه جهان، رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرامش،

سقف هستی را رنگ زد،

و آرزو های سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ ((نوازش)) های مهربانش را به ابرها بخشید،

و ازین هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید.

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد.

و عطر خوش یادهای معطرش را

در دهان غنچه های یاس ریخت.

و بر پرده حریر طلوع،

سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد.

و در ششمین روز، سفر تکوینش را به پایان برد.

و با نخستین ابخند هفتمین سحر،

((بامداد حرکت)) را آغاز کرد:

کوه ها قامت برافراشتند.

و رودهای مست از دل یخچالهای بزرگ بی آغاز،

به دعوت گرم آفتاب، جوش کردند،

و از تبعیدگاه سرد و سمگ کوهستان ها بگریختند

و بی تاب دریا –آغوش منتظر خویشاوند-

بر سینه دشت ها تاختند.

و دریاها آغوش گشودند و ...

در نهمین روز خلقت،

نخستین رود به کناره اقیانوسهای تنهای هند رسید.

و اقیانوس که از آغاز ازل،

در حفره عمیقش دامن کشیده بود،

چند گامی از ساحل خویش،

رود را به استقبال بیرون آمد.

و رود، آرام و خاموش، خود را –به تسلیم نیاز- پهن گسترد،

و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد،

و اقیانوس –به تسلیم و نیاز-

لب های نوازشگر خویش را پیش آورد

و بر آب بوسه زد.

و این نخستین بوسه بود.

و دریا تنهای آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،

و او را به تنهائی عظیم و بی قرار خویش، اقیانوس، باز آورد.

و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.

و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود.

و خدا می نگریست.

سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند

وتندرها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و:

باران ها و باران ها و باران ها!

گیاهان روئیدند و درختان، سر بر شانه های هم برخاستند،

و مرتع های سبز پدیدار گشت،

و جنگل های خرم سر زد،

و حشرات بال گوشدند،

و پرندگان ناله برداشتند،

و پرندگان به جستجوی نور بیرون آمدند،

و ماهیان خرد، سینه دریاها را پر کردند ...

و خداوند خدا هر بامدادان،

از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد

و دریچه صبح را می گشود

و با چشم راست خویش، جهان را می نگریست

و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین،

از دیواره مغرب، فرود می آمد

و نومید و خاموش،

سر به گریبان تنهائی  غمگین خویش، فرو می برد و هیچ نمی گفت.

و خداوند خدا هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد

و با چشم چپ خویش، جهان را می نگریست،

و قندیل پروین را بر می افروخت،

و جاده کهکشان را روشن می ساخت،

و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت،

تا در شب بیند و نمی دید.

خشم می گرفت و بی تاب می شد

و تیرهای آتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد

تا آن را بدرد و نمی درید

و می جست و نمی یافت و ...

سحرگاهان، خسته و رنگ باخته، سرد و نومید،

فرود می آمد و قطره اشکی درشت از افسوس،

بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند.

و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند.

و پرندگان در سراسر زمین،

ناله شوق بر می داشتند.

و جانوران، هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند.

و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند.

و اما ...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول

و در ابدیت و بی پایان ملکوتش بی کس!

و در آفرینش پهناورش بیگانه.

می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید، نمی توانستند فهمید.

می پرستیدندش اما نمی شناختندش.

و خدا چشم به راه ((آشنا)) بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی،

که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش

غریب مانده است.

در جمعیت چهره های سنگ و سرد،

تنها نفس می کشید.

کسی ((نمی خواست))،

کسی ((نمی دید))،

کسی ((عصیان نمی کرد))،

کسی ((عشق نمی ورزید))،

کسی (( نیازمند نبود))،

کسی ((درد نداشت)) ...

و ...

و خداوند خدا برای حرفهایش،

باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس او را نمی شناخت.

هیچ کس با او ((انس)) نمی توانست بست.

((انسان)) را آفرید!

و این، نخستین بهار خلقت بود.


((دکتر علی شریعتی))




صدای پای آب





اهل کاشانم

روزگارم بد نیست

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

*****

و خدایی که در این نزدیکی است :

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

*****

من مسلمانم .

قبله ام یک گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .

دشت سجاده من .

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

سنگ از پشت نمازم پیداست :

همه ذرات نمازم متبلور شده است .

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را ، پی (( تکبیرة الاحرام )) علف می خوانم

پی (( قد قامت )) موج .

*****

کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست .

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر

(( حجر الاسود )) من روشنی باغچه است .

*****

اهل کاشانم

پیشه ام نقاشی است

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود .

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است .

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .

*****

اهل کاشانم .

نسبم شاید برسد .

به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک (( سیلک )).

نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .

*****

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است .

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

*****

پدرم نقاشی می کرد .

تار هم می ساخت ، تار هم می زد .

خط خوبی هم داشت .

*****

باغ ما در طرف سایه دانایی بود .

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آینه بود .

باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود .

میوه کال خدا را آن روز ، می جویم در خواب .

آب بی فلسفه می خوردم .

توت بی دانش می چیدم .

تا اناری ترکی بر می داشت . دست فواره خواهش می شد .

تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .

گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .

*****

شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .

فکر ، بازی می کرد

زندگی چیزی بود . مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .

یک بغل آزادی بود .

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .

*****

طفل پاورچین پاورچین ،  دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک پر

*****

من به مهمانی دنیا رفتم

من به دشت اندوه

من به باغ عرفان

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله مذهب بالا .

تا ته کوچه شک ،

تا هوای خنک استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم .

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .

رفتم . رفتم تا زن ،

تا چراغ لذت ،

تا سکوت خواهش ،

تا صدای پر تنهایی .

*****

چیزها دیدم در روی زمین :

کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .

قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .

نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .

من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .

ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی دور شبنم بود ،

کاسه داغ محبت بود .

من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست

و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز

*****

بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد

من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید

در چرا گاه (( نصیحت )) گاوی دیدم سبز

شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : (( شما ))

*****

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور

کاغذی دیدم ، از جنس بهار .

موزه ای دیدم ، دور از سبزه

مسجدی دور از آب

سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سئوال

*****

قاطری دیدم بارش (( انشاء ))

اشتری دیدم بارش سبد خالی (( پند و امثال )) .

عارفی دیدم بارش ((  تنناها یاهو ))

*****

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

من قطاری دیدم .که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت . )

من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .

و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه آن پیدا بود :

کاکل پوپک ،

خالهای پر پروانه ،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه تنهایی .

خواهش روشن یک گنجشک ،وقتی از روی چناری به

زمین می آید .

و بلوغ خورشید .

و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .

*****

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت .

پله هایی که به سردابه الکل می رفت .

پله هایی که به بام اشراق

پله هایی به سکوی تجلی می رفت

*****

مادرم آن پائین

استکانها را در خاطره شط می شست

*****

شهر پیدا بود

رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ

سقف بی کفتر صدها اتوبوس

گل فروشی گلهایش را می کرد حراج

در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی بست

کودکی هسته زرد الویی روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد

و بزی از (( خزر )) نقشه جغرافی آب می خورد

*****

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب

چرخ یک گاریچی در حسرت واماندن اسب

اسب در حسرت خوابیدن گاریچی

مرد گاریچی در حسرت مرگ

*****

جشن پیدا بود ، موج پیدا بود

برف پیدا بود دوستی پیدابود

کلمه پیدا بود

آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون

سمت مرطوب حیاط

شرق اندوه نهاد بشری

فصل ول گردی در کوچه زن

بوی تنهایی در کوچه فصل .

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .

*****

سفر دانه به گل .

سفر پیچک این خانه به آن خانه .

سفر ماه به حوض .

فوران گل حسرت از خاک .

ریزش تاک جوان از دیوار .

بارش شبنم روی پل خواب .

پرش شادی از خندق مرگ .

گذر حادثــه از پشت کلام  .

*****

جنگ یک روزنه با خواهش نور .

جنگ یک پله با پای بلند خورشید .

جنگ تنهایی با یک آواز .

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .

جنگ خونین انار و دندان .

جنگ (( نازی )) ها با ساقه ناز .

جنگ طوطی و فصاحت با هم .

جنگ پیشانی با سردی مهر .

*****

حمله کاشی مسجد به سجود .

حمله باد به معراج حباب صابون .

حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .

حمله دسته سنجاقک ، به صف کارگر (( لوله کشی )) .

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .

حمله واژه به فک شاعر .

*****

فتح یک قرن به دست یک شعر .

 فتح یک باغ به دست یک سار .

فتح یک کوچه به دست دو سلام .

فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .

فتح یک عید به دست دو عروسگ ، یک توپ

*****

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر

قتل یک قصه سر کوچه خواب

قتل یک غصه به دستور سرود

قتل مهتاب به فرمان نئون

قتل یک بید به دست (( دولت ))

قتل یک شاعر افسرده به دست گل سرخ

همه روی زمین پیدا بود

نظم در کوچه یونان می رفت

جغد در (( باغ معلق )) می خواند

باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به

خاور می راند

روی دریاچه آرام (( نگین )) قایقی گل می برد

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود

*****

مردمان را دیدم

شهرها را دیدم

دشت ها را ، کوهها را دیدم

آب را دیدم ، خاک را دیدم

نورو ظلمت را دیدم

و گیاهان را در نور ، و گیاهان را د رظلمت دیدم

جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت دیدم

و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم

*****

اهل کاشانم اما

شهر من کاشان نیست .

شهر من گم شده است .

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .

*****

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .

و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت ،

عطسه آب از هر رخنه سنگ ،

چکچک چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی .

و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح .

من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .

ضربان سحر چاه کبوترها ،

تپش قلب شب آدینه ،

جریان گل میخک در فکر

شیهه پاک حقیقت از دور .

من صدای کفش ایمان را در کوچه شوق

و صدای باران را ، روی پلک تر عشق

روی موسیقی غمناک بلوغ

روی آواز انار ستان ها

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی

پرو خالی شدن کاسه غربت از باد

*****

من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گل ها را می گیرم

آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت

*****

روح من در جهت تازه اشیاء جاری است .

روح من کم سال است .

روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .

روح من بیکار است :

قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

*****

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .

من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .

رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ .

هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد .

بوته خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .

*****

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .

مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .

مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابری

تابخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر

*****

من به سیبی خشنودم

و به بوئیدن یک بوته بابونه .

من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .

و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .

خوب می دانم ریواس کجا می روید .

سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد .

ماه در خواب بیابان چیست ،

مرگ در ساقه خواهش

و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

*****

زندگی رسم خوشایندی است .

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

پرشی دارد اندازه عشق .

زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه دستی است که می چیند .

زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .

زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است .

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست .

خبر رفتن موشک به فضا ،

لمس تنهایی (( ماه )) ،

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .

*****

زندگی  شستن یک بشقاب است .

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است .

 زندگی  (( مجذور )) آینه است .

زندگی گل به (( توان )) ابدیت ،

زندگی (( ضرب )) زمین د رضربان دل ها،

زندگی (( هندسه )) ساده و یکسان نفس هاست .

*****

هر کجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است .

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

 *****

من نمی دانم

که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ،

 کبوتر زیباست .

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید

واژه را باید شست .

واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد

چتر را باید بست ،

زیر باران باید رفت .

فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .

دوست را ، زیر باران باید جست .

زیر باران باید با زن خوابید .

زیر باران باید بازی کرد .

زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت ، زندگی تر شدن پی درپی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه (( اکنون )) است .

*****

رخت ها را بکنیم :

آب در یک قدمی است

روشنی را بچشیم .

شب یک دهکده را وزن کنیم . خواب یک آهو را .

گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .

روی قانون چمن پا نگذاریم

در موستان گره ذایقه را باز کنیم .

و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد .

و نگوئیم که شب چیز بدی است .

و نگوئیم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .

و بیارایم سبد

ببریم اینهمه سرخ ، این همه سبز .

*****

صبح ها نان و پنیرک بخوریم

و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .

و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .

و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .

و اگر مرک نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد .

و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه دریاها

و نپرسیم کجاییم ،

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را .

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست .

و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .

پشت سرنیست فضایی زنده .

پشت سر مرغ نمی خواند .

پشت سر باد نمی آید .

پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .

پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است .

پشت سرخستگی تاریخ است .

پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .

*****

لب دریا برویم ،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت از آب .

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم

*****

بد نگوئیم به مهتاب اگر تب داریم

( دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،

می رسد دست به سقف ملکوت .

دیده ام ، سهره بهتر می خواند .

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است .

گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .

و فزون تر شده است ،  قطر نارنج ، شعاع فانوس . )

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست .

مرگ وارونه یک زنجره نیست .

مرگ در ذهن اقاقی جاری است .

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان .

مرگ در حنجره سرخ ـ گلو می خواند .

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .

مرگ گاهی ریحان می چیند .

مرگ گاهی ودکا می نوشد .

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پر از اکسیژن مرگ است . )

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .

*****

پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد .

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .

بگذاریم غریزه پی بازی  برود .

کفش ها را بکند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .

چیز بنویسد و

به خیابان برود .

ساده باشیم .

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت .

*****

کار ما نیست شناسایی  (( راز )) گل سرخ .

کار ما شاید این است

که در (( افسون )) گل سرخ شناور باشیم .

پشت دانایی اردو بزنیم .

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .

هیجان را پرواز دهیم .

روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .

آسمان را بنشانیم میان دو هجای (( هستی )) .

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .

نام را باز ستانیم از ابر ،

ازچنار ، از پشه ، از تابستان .

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم .

*****

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم



سهراب سپهری




شیطنت عشق

بگذار تا شیطنت عــشــق

چشـمان تو را به عریانی خویش بگشاید

هر چند آنجا جز رنـج و پریشانـی نباشـد

اما کوری را به خاطر آرامش تحمل مکن!


((دکتر علی شریعتی))

---------------------------------------------------------------------

عشق، تنها کار بی چرای عالم است،

چه، آفرینش بدان پایان می گیرد.

معشوق من چنان لطیف است

که خود را به "بودن" نیالوده است

که اگر جامه وجود بر تن می کرد

نه معشوق من بود.

((دکتر علی شریعتی))









خطبه همام





مومن، انسانی زیرک و باهوش است.
شادیهایش را در چهره ظاهر می کند.
ناراحتی و غمهایش را در دل پنهان می کند.
ظرفیت او، پهناورترین چیزهاست.
نفس اماره اش، ذلیل ترین چیزهاست.
از امور نابود شدنی بیزار است.
به امور خیریه و نیک مشتاق است.
از کسی کینه به دل ندارد.
به کسی حسادت نمی ورزد.
هرگز دشنام نمی دهد.
با مردم در نمی آویزد.
در جستجوی عیوب دیگران نیست.
غیبت کسی را نمی کند.
از گردن فرازی بیزار است.
شهرت را ناپسند می داند.
همیشه غم محرومان دارد.
اراده قوی و همت بلند دارد.
پر حرفی نمی کند.
بسیار با وقار و آرام است.
همیشه به یاد خداست.
کوه صبر است.
سپاسگذار و قدر شناس است.
صورتش از فرط تفکر غمناک می نماید.
از فقر و سبکبالی خود شادمان است.
همیشه خوش اخلاق است.
نرم خو و زود جوش است.
همیشه با وفاست.
بی آزار است.
دروغگو و پرده در نیست.
وقتی عصبانی است سبکسری نمی کند.
خنده اش تبسم است.
فقط برای یاد گرفتن سوال می کند.
بردباریش بسیار است.
خیلی مهربان است.
بخیل و تنگ نطر نیست.
هیچگاه احساس دلتنگی و بی تابی نمی کند.
مستی و ناسپاسی نمی کند.
در قضاوت کردن خلاف حقیقت نمی گوید.
در کسب دانش بیراهه نمی رود.
از سنگ محکمتر است.
در کسب و کار از عسل شیرین تر است.
حرص و طمع ندارد.
پر مدعا نیست.
بی تکلف و ساده است.
در امور دنیوی کنجکاوی نمی کند.
زیبا بحث و گفتگو می کند.
بزرگوارانه عذر دیگران را می پذیرد.
اگر عصبانی شود از اعتدال خارج نمی شود.
خیلی زود ارفاق می کند.
جسور و متهور نیست.
دوستی اش خالص است.
از خدا راضی است.
با خواسته های دلش، مخالفت می کند.
با زیر دستش تندی نمی کند.
در آنچه برایش مفید نیست، وارد نمی شود.
یار و یاور دین است.
حامی مومنین است.
با ستایش مردم خود را نمی فریبد.
با بازی نمی توان تصمیمش را عوض کرد.
معلوماتش را به رخ کسی نمی کشد.
به آنچه می گوید عمل می کند.
قبل از هر کاری به عاقبتش می اندیشد.
خود را سبک نمی کند.
در بخشش اصراف نمی کند.
به کسی خیانت نمی کند.
حیله گر نیست.
اسرار کسی را فاش نمی سازد.
پرکارتر و گرفتارتر از همه است.
از زندگی اش شکایت نمی کند.
اگر از کسی خوبی دید، آنرا فراموش نمی کند.
اگر از کسی بدی ببیند، آنرا پنهان می کند.
از خطای دیگران، می گذرد.
برای همه دلسوزی می کند.
از اصلاح هیچ خطائی نمی گذرد.
امین و مورد اعتماد است.
خویشتن دار است.
پاکدامن است.
بی عیب است.
به مردم حسن ظن دارد.
خودش را همیشه به عیب متهم می کند.
کناره گیری اش همراه با دور اندیشی است.
شادی تعادلش را بر هم نمی زند.
هیجان زیاد عقلش را زایل نمی کند.
برای عالمان همچون حافظه است.
برای جاهلان همچون معلم است.
کار دیگران را خالص تر از خود می داند.
دیگران را صالحتر از خود می داند.
به غیر خدا اعتماد نمی کند.
به خاطر جلب رضای خدا جهاد می کند.
به خاطر خودش انتقام نمی گیرد.
با خشم خدا، دوست نمی گیرد.
پدر یتیمان است.
شوهر بیوگان است.
با مستمندان مهربان است.
امید و پناه گرفتاران است.
همیشه با نشاط است.
عبوس و ترشرو نیست.
خشمش را کنترل می کند.
همیشه خندان است.
نظراتش دقیق است.
بسیار محتاط است.
نادانی نمی کند و در برابر نادانی دیگران بردبار است.
در برابر بخل دیگران صبور است.
قناعت می کند تا بی نیاز باشد.
حیاء او بر شهوتش غلبه دارد.
دوستی اش بر حسدش غلبه دارد.
گذشتش بر کینه اش غلبه دارد.
حرف بیخود و بی ربط نمی زند.
پوشاک او معمولی و میانه است.
با تواضع راه می رود.
در اطاعت پروردگارش متواضع است.
انگیزه اش خالص است.
نگاه هایش برای عبرت گرفتن است.
سکوتش همراه با تفکر است.
سخنانش حکیمانه است.
از برادرش کناره گیری نمی کند.
بر آنچه از دستش رفته، افسوس نمی خورد.
از آنچه ب او می رسد غمگین نمی شود.
توقع بیجا و بی مورد ندارد.
در سختی ها و مشکلات سست و افسرده نمی شود.
حلمش عالمانه است.
صبرش عاقلانه است.
آرزوهایش کوتاه و لغزشهایش اندک است.
همیشه آماده و منتطر مرگ است.
از گناهانش غمگین است.
همسایه اش از دست او راضی است.
معاشرت می کند تا علمش بیشتر شود.
رفاقتش برای فریب و نیرنگ نیست.
چنین کسی، الگوی نسل نیکان پس از خودش است.

اشکی در گذرگاه تاریخ

 




از همان روزی که دست حضرت « قابیل »


گشت آلوده به خون حضرت « هابیل »


از همان روزی که فرزندان « آدم »


زهر تلخ دشمنی به خونشان جوشید ؛


آدمیت مُرد !



گرچه آدم زنده بود !


از همان روزی که « یوسف » را برادران به چاه انداختند


از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند



آدمیت مرده بود ...


بعد ؛ دنیا ، هی پر از آدم شد و این آسیاب ،


گشت و گشت ؛


قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ؛



ای دریغ ، ... آدمیت برنگشت .


قرن ما ، روزگار مرگ انسانیت است .


سینة دنیا ، ز خوبی ها ، تهی است


صحبت از آزادگی ؛ پاکی ؛ مروت ، ابلهی است


صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست ؛


قرن « موسی چمبه » هاست


من که از پژمردن یک شاخه گل ؛


از نگاه ِ ساکت ِ یک کودک بیمار ؛


از فغان یک قناری در قفس ؛


از غم یک مرد ، در زنجیر ؛


حتی ؛ قاتلی برادر !


اشک در چشمان و بُغضم در گلوست ،


واندراین ایام ؛ زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبو است



مرگ او را از کجا باور کنم ؟ ...


صحبت از پژمردن یک برگ نیست ؛


فرض کن ، مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ؛


فرض کن ، یک شاخه گل هم در جهان هرگز نَرُست ؛


فرض کن ، جنگل بیابان بود ، از روز نخست ،


در کویری سوت و کور ؛


در میان مردمی با این مصیبتها ، صبور


صحبت از مرگ محبت ،  مرگ عشق ؛


گفتگو از مرگ انسانیت است


فریدون مشیری

زمستان





سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ٬ 
{ سرها در گریبان است .
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ٬ نتواند ٬  
که ره تاریک و لغزان ست .
وگر دست محبت سوی کس یازی ٬
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان ست .
نفس ٬ کز گرمگاه سینه می آید بیرون ٬ ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست ٬ پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ....آی ......
دمت گرم و سرت خوش باد ! 
سلامم را تو پاسخ گوی ٬ در بگشای ! 
منم من ؛ میهمان هر شبت ٬ لولی وش و مغموم . 
منم من ٬ سنگ تیپاخورده رنجور . 
منم ٬ دشنام پست آفرینش ٬ نغمه ناجور 
نه از رومم ٬ نه از زنگم ٬ همان بی رنگ بی رنگم . 
بیا بگشای در ٬ بگشای ٬ دلتنگم . 
حریفا! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد . 
تگرگی نیست ٬ مرگی نیست . 
صدایی گرشنیدی ٬ صحبت سرما و دندان ست . 
من امشب آمدستم وام بگذارم . 
حسابت را کنار جام بگذارم . 
چه می گویی که بیگه شد ٬ سحر شد ٬ بامداد آمد ؟
فریبت میدهد ٬ بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست . 
حریفا ! گوش سرما برده است این ٬ یادگار سیلی سرد زمستان ست .      
و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ٬
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ٬ پنهان ست 
حریفا! رو چراغ باده را بیفروز ؛ شب با روز یکسان ست .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت . 
هوا دلگیر ؛ در ها بسته ؛ سرها در گریبان ؛ دستها پنهان ؛ 
نفسها ابر ؛ دلها خسته و غمگین ؛
درختان اسکلتهای بلور آجین ؛   
زمین دلمرده ٬ سقف آسمان کوتاه ٬
غبارآلوده ٬ مهر و ماه ٬ 
زمستان ست .

مهدی اخوان ثالث                                                                    

کویر


هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست
.

وبیشترآنچه که در این روزهانبشتم همه آن است


که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش.

ای دوست نه هر چه درست و صواب بود ـ روا بود که بگویند
...

و نبایدکه در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود
.

وچیزها نویسم بی خود که چون وا خود آیم برآن پشیمان باشم و رنجور؛


ای دوست میترسم از مکر سرنوشت ـ وجای ترس است ـ ازمکر سرنوشت

حقا؛ و به حرمت دوستی که نمیدانم که این که می نویسم راه سعادت

است که میروم یا راه شقاوت.....؟

وحقا که نمیدانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت....؟

کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی!

نیایش


  





نیایش

خدایا

آتش مقدس شک را

آن جنان در من بیفروز

تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد

وآنگاه از پس توده ی این خاکستر

لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی

شسته از هر غبار طلوع کند

------------------------------------------

خدایا

به هرکی دوست میداری بیاموز

که عشق اززندگی کردن بهتر است

و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان

                                   که دوست داشتن از عشق برتر است !

-------------------------------------------------------------------------------------

غریب بود غریبانه خفت در غربت

      معلمی که مرا بال آرزو بخشید

   چه طعنه ها که ز مردم شنید در غربت

       مگر مادر میهن نداشت آغوش

     که آن غریب وطن تن نهفت در غربت

    * * *


 

جاده منتظر

زانوان کسته است و پاهایم فلج

خسته و مجروح و پریشان

وباری به سنگینی کوهی بر دوش

و من درزیر آن خم شده ام

واز زیر آنکه چندین برابر من سنگین است و بزرگ است

آرام گرفته ام

وتنها برق حسرت از چشمان بازم

که همچنان به این راه

که تاافق کشیده است دوخته ام - ساطع است

و جاده منتظر را در برابرم روشن می دارد

جاده ای که سال هاست چشم به راه هر قدمم

خود را بر خاک افکنده است

اما ردپایی بر آن نیست و ..

نخواهد بود !

------------------------------------------------------------------------------------

 نزدیک تر به خدا

من باید فرود آیم

نباید بنشینم

سال هاست ازآن لحظه که پربر اندامم رویید

واز آشیان از بام خانه پرواز کردم

همچنان می پرم . هرگز ننشسته ام

ودیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهرها

وبامهای کوتاه خانه ها بر نگرداندم

چشم به زمین ندوختم

پروازی رو به آسمان

در راه افلاک

و هر لحظه دورتر و بالاتر ا ز زمین

و هر لحظه نزدیک تر به خدا !


انتخاب راه

بسان رهنوردانی که در اف سانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند.۱

ما هم راه خود می کنیم آغاز

سه ره پیداست؟

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی برآن دیگر

نخستین: راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ وآبادی

دو دیگر : راه نیمش ننگ نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا وگر دم بر کشی آرام

سه دیگر: راه بی برگشت بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است

وهر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه بر داریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم!

ببینیم اسمان هر کجا آیا همین رنگ است.......؟



شعر: م.آزاد