وصیت داریوش کبیر و منشور ...


منم کوروش ، شاه بزرگ ، شاه شاهان
شاه چهار گوشه جهان ، شاه داد گر آنگاه که به آرامی
وارد بابل شدم همه مردم گامهای
مرا با شاد مانی پذیرفتند 
من برای صلح کوشیدم ، من برده
داری را بر انداختم و به بدبختی های
 آنان پایان بخشیدم . من فرمان دادم
 هر کس در مذهب و
پرستش خدای خود آزاد باشد
. تمام شهرهایی را که ویران شده بود
 آباد کردم . فرمان دادم
همه معبد هایی را که
بسته شده بود بگشایم
تمام خدایان را به معابد باز گرداندم 
تمام مردمانی را که آواره شده بودند
 به شهر هایشان باز گرداندم
و خانه هایی را که ویران شده بود
آباد کردم . من برای همه 
جامعه ای آرام مهیا ساختم


*************************
اینک که من از این دنیا می روم 25 کشور جزو امپراتوری ایران است و در تمام این
کشورها پول ایران رواج دارد 

و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران دارای احترام می باشند
.


جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد
راه نگهداری این کشور ها این است که در امور داخلی

آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنها را
محترم بشمارید.

 

اکنون که من از این دنیا می روم تو 12 کرور دریک زر در خزانه سلطنتی داری


 و
این زر یکی از ارکان قدرت تو می

باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست

 
بلکه به
ثروت نیز هست .
البته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره

بیفزائی نه اینکه از آن بکاهی من نمی گویم که
 
در مواقع ضروری از ان برداشت نکن زیرا قاعده این زر
د
ر خزانه آن

است که در هنگام ضرورت از آن برداشت شود
 
اما در اولین فرصت
آ
نچه برداشتی به خزانه برگردان مادرت آتوسا بر

من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن
.


ده سال است که من مشغول ساخت انبارهای
 
غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که با

سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است
 
در مصر آموختم چون انبارها پیوسته تخلیه میشود حشرات در آن بوجود

نمی آیند و غله در این چند سال می ماند بدون
 
اینکه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا

اینکه همواره آذوقه دو یا سه سال کشور در
 
انبارها موجود باشد
هر
ساله بعد از اینکه غله جدید بدست  آمد از غله

موجود در انبارها برای تامین کسر خواربار
 
استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد به انبار منتقل نما و به

این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت
 
دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال
پیاپی خشکسالی شود .

 

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی
 
نگمار برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است چون اگر

دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی
 
بگماری و آن به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست

آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند

و تو ناچاری که رعایت دوستی بنمایی
.

 

کانالی که من میخواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم
 

هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر

بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد و تو باید کانال
 
را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از
آ
ن کانال نباید

آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند
.

 

کنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در این قلمرو ایران نظم و امنیت

برقرار کند ولی فرصت نکردم سپاهی

به یونان بفرستم و تو باید این کار را انجام بدهی
.
با یک ارتش نیرومند به یونان حمله

کن  و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند

 

توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده چون هر

دوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور نما.

 

هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمال دیوان به مردم مسلط

نشوند برای مالیات قانونی وضع کردم

که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است
 
و اگر این قانون را حفظ کنی

عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت
.

 

افسران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با انها
 
بدرفتاری نکن اگر با انها بد رفتاری کنی آنها نخواهند توانست

معامله متقابل کنند اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد
 
ولو به قیمت کشته شدنشان باشد و تلافی آنها این طور خواهد

بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند


 تا اینکه وسیله شکست خوردن تو را فراهم نمایند
.

 

امر اموزش را که من شروع کرده ام ادامه بده و بگذار
 

اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا اینکه فهم و عقل آنها بیشتر

شود و هر قدر که فهم و عقل انها زیادتر شود تو با اطمینان بیشتری می توانی


سلطنت کنی.
 همواره حامی کیش یزدان پرستی باش


 اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته به خاطر

داشته باش که هرکس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی کند
. 

 

بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم بدن من را بشوی
 

و آنگاه کفنی را که خود فراهم کرده ام بر من بپیچان و در تابوت

سنگی قرار بده و در قبر بگذار. اما قبرم را مسدود نکن

 تا هر زمان که می توانی وارد قبر من بشوی و تابوت سنگی

مرا ببینی و بفهمی من که پدر تو و پادشاهی مقتدر
 

بودم و بر 25 کشور سلطنت می کردم
.
 آنجا مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا

سرنوشت آدمی این است که بمیرد خواه پادشاه
25
 کشور باشد یا یک

خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند

.اگر هر زمان که فرصتی
بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت

را ببینی غرور و خودخواهی بر تو غلبه خواهد
کرد و
وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی


بگوکه قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز بگذارد
 

تا اینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند
.


زنهار زنهار هرگز هم مدعی و هم قاضی مشو اگر  از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بیطرف
آن ادعا را

مورد رسیدگی قرار بدهد و رای صادر بنماید.زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد
.


هرگز از آباد کردن دست بر ندار زیرا اگر  دست از آباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا قاعده
این است که وقتی کشور آباد نمی شود به طرف ویرانی میرود
.


در آباد کردن حفر قنات و احداث جاده و شهر سازی را در درجه اول اهمیت قرار بده
.


عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت. ولی عفو

فقط موقعی باید بکار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ظلم
کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای
.

 

پیش از این نمی گویم و این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در این جا حاضر هستند کردم تا اینکه بدانند قبل
از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس میکنم مرگم نزدیک شده است
.

برگرفته از بلاگ تریبون آزاد

کاوه یا اسکندر

کاوه یا اسکندر

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل توفان از صدا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند 
 آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
 وای جغدی هم نمی آید به گوش
 دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
 آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
 در سکوت جاودان مدفون شده ست
 هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
 آبها از آسیا افتاد هاست
 دارها برچیده خونها شسته اند
 جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
 پشکبنهای پلیدی رسته اند
 مشتهای آسمانکوب قوی
 وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
 یا نهان سیلی زنان یا آشکار
 کاسه ی پست گداییها شده ست
                    خانه خالی بود و خوان بی آب و نان                                             
 و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
 این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
 باز ما ماندیم و شهر بی تپش
 و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
 مادرم ایستاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
 گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
 آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
 گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
من سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
 هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغ اند و فریب
 گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت
من نهم دندان غفلت بر جگر
 چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
 می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
 من به اشکش خیره از این سوی و باز
 دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک 
 باز ما ماندیم و خوان این و آن
 میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
 آبها از آسیا افتاده ، لیک
 باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی
آن که در خونش طلا بود و شرف
 شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
 رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
 خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
 آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
 هر که آمد بار خود را بست و رفت
 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
 زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب
باز می گویند : فردای دگر
 صبر کن تا دیگری پیدا شود
 کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود

زنده یاد استاد اخوان ثالث

پیامی برای نسل سوخته



با سلام به تمامی  دوستان وب نویس

عزیزان من بعد از گذشت دو ماه از  گذر عمر خود در میان وبلاگ ها آنچه را که نمی بایست بینم

وبخوانم دیدم؛ و خواندم؛ وچیزی جز تاثر واندوه  برایم بجا نماند.دغدغه فکری شما عزیزانی که 

آینده ساز این مرز وبوم هستید؛ بجای اینکه در راستای برقراری یک جامعه سالم  وایرانی اباد

وآزاد باشد؛ همه وهمه چیزی نبود جز عشق های نافرجام وفرسوده ؛عشق های که در اثر

انتخاب اشتباه خود شما عزیزان بوجود آمده آن هم نه بر اساس شناخت که بر اساس احساس

واحساس وعواطف پاک آدمی در جامعه ای نا سالم مانند میشی ماند که اسیر گرگ گردد

من نمی گویم که که این خود مشکلی نیست نه بلکه ؛ بقول دکتر شریعتی :هنگامی که ظلم

و زور در جامعه ات حاکم است وتو شاهد زمانه خویشی پرداختن به مسایل حاشیه ای

مساویست بامصداق این جمله که  چه به نماز ایستاده باشی ؛ چه به شراب نشسته باشی

فرقی نمی کند.پس عزیزان بیایید هم وغممان در وحله اول اصلاح خودمان سپس جامعه مان

باشد. ویا علی گوییم وعشق دیگری آغاز نماییم

به امید همدلی  وهمبستگی تمامی عزیزانی که در این راه قلم میزنند؛و به امید اتحاد  ویکدلی 

تمامی جوانان این مرز وبوم
ع.ع




دیگرباید رفت تا کجا تا چند؟خدا داند

کاش میشد چون همایی؛ سوی جانان آمدن
با  سرود  زندگی . چون  باد.  رقصان   آمدن

با سپیدی ها ؛ سیاهی را به دام انداحتن
بند ها از هم دریدن؛ همچو طوفان آمدن

باسلاح دوستی ؛ مهر و وفا را زد صلا
شعله ها افروختن؛ آتش فروزان آمدن

هر نهال آرزو را کاشت در دل آشکار
با نوید زندگی در سینه پنهان آمدن

بر لبان تشنه مردم؛ چکاندن آب خضر
خشکسالی را ؛نوید مرغ باران آمدن

دانه پیچان؛ آزادی فشاندن بر زمین
همچو سروی قدکشیدن؛ شاخه افشاندن آمدن

خشک گرداندن سرشک غم ؛ بر روی چهره ها
با صلای مرهم شادی؛ به درمان آمدن

درفش کاویان را بر جهان افراشتن
با سلاح مهر آرایی؛ به میدان آمدن

بر لب خوشرنگ انسانها ؛ نشاندن خنده را
چون شقایق  سرخگون؛ اندر گلستان آمدن

م.الف.شباهنگ

به نام عشق

به نام عشق

تقدیم به کسانی که بی هیچ جرمی آهسته تر از یاس به خواب رفته اند

امشب باران به میهمانی چشمانم آمده

خسته ام خسته از همه کس و همه چیز حتی از نفس کشیدن

امروز عقربه های ساعت حادثه را برایم به تصویر کشیدند

اکنون من با خاطرات نفس گرفته ام زندگی را با آه سردی می نوازم

عشق انسانی

عشق انسانی همچنانکه گفتیم حیات است و زندگی ، اطاعت آور است و پیروساز 

 و این عشق است که عاشق را هم شکل با معشوق قرار می‏دهد و وی می‏کوشد تا

 جلوه‏ای از معشوق باشد و کپیه‏ای از روشهای او، همچنانکه خواجه نصیرالدین طوسی

 در شرح اشارات بوعلی می‏گوید

 " عشق نفسانی آنست که مبدأش همرنگی ذاتی عاشق و معشوق است ، بیشتر اهتمام عاشق به روشهای معشوق و آثاری است که از نفس وی صادر می‏گردد.

این عشق است که نفس را نرم و پرشوق و وجد قرار می‏دهد ، رقتی ایجادمی‏کند که

 عاشق را از آلودگیهای دنیائی بیزار می‏گرداند

محبت به سوی مشابهت و مشاکلت می‏راند و قدرت آن سبب می‏شود که محب

‏به شکل محبوب درآید . محبت مانند سیم برقی است که از وجود محبوب به محب وصل

 گردد ، و صفات محبوب را به وی منتقل سازد . و اینجاست که انتخاب محبوب اهمیت

 اساسی دارد . لهذا اسلام در موضوع دوستیابی و اتخاذ صدیق بسیار اهتمام ورزیده و

 در این زمینه آیات و روایاتی بسیار وارد شده است ، زیرا دوستی همرنگ ساز است و زیباساز و غفلت آور ، آنجا که پرتوافکند عیب را هنر می‏بیند و خار را گل و یاسمن

دوست داشتن از عشق بهتر است

   دکتر علی شریعتی

عشق ازدیدگاه اوشو

هر گاه از غرور آکنده باشی عشق ناپدید می شود

       هر گاه عشق بورزی آنگاه بالغ شده ای     

       کودک از جنس عشق ساخته شده است     

        به هر چه عشق بورزی همان می شوی        

      عشق هیچ مرگ نمی شناسد  

        زبان قادر به وصف عشق نیست    

چون انسان عشق می ورزد پس خدا هست

شناخت عشق شناخت خدا است   

         عشق در نیستی خانه دارد              

           همه انسانها عاشق به دنیا می آیند                 

   عشق تنها امیدی است که وجود دارد        

             به جز عشق همه چیز نابینا است              

         عشق بزرگترین هدیه خداوند است              

       فقط عشق می تواند انسان را الهی کند          

 

عشق مطلق است و هراس و تردید نمی شناسد

    انسان بدون عشق تاریکی مطلق است

         عشق نخستین گام به سوی کبریاست

          عشق گلی بسیار ظریف و شکننده است

         انسان آنگاه به کمال می رسد که عاشقانه زندگی کند

         عشق یک آینه است

           زندگی رازی است برای عشق ورزیدن

 عشق رقص زندگی است

 

خدا وعشق هم معنا هستند

هیچ دلیلی برای وجود خداوند به جز عشق نیست

عشق رام نشدنی است

  عشق شرط نمی شناسد

 زندگی با عشق همان زندگی با خدا است

 عشق با بخشیدن رشد میکند

چون انسان عشق می ورزد پس خدا هست

آوای درون

کسی باور نخواهد کرد
 اما من به چشم خویش می بینم
 که مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
 نه بیمار است
 نه بردار است
نه درقلبش فروتابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم
 نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی که می سوزد تن آیینه در زنگار
 دارد از درون خویش می پوسد
 بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت میبارد
فرو می ریزد از هم
 در سکوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی که دارد یاد 
 کسی آیا نشان از آن تواند داد
نمی دانم
 که این پیچیده با سرسام این آوار
 چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
 چه میبیند درین دلهای ناهموار
 چه میبیند درین شبهای وحشت بار
 نمی دانم
 ببینیدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
 نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
 کسی باور نخواهد کرد

پرستو

ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد
پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پر به سوی بام افلاک
ز چشم انداز بی پایان گردون
در آویزم به دنیایی طربناک
پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و ‌آزادی پرستی
پرستو باشم از بامی به بامی
 صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی
تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می ترسم زنی سنگی به بالم

فریدن مشیری

ای بشر

ای بشر تو خود همه اندیشه ای ................ ما بقی خود استخوان و ریشه ای

در گذر عمر آدمی باد های مسمومی همواره در حال وزیدن است.و مادر معرض

هجوم این تند باد ها قرار گرفته ایم و اینکه چگونه بتوانیم خود را حفظ کنیم؛ مستلزم

داشتن یه ایدیولوژی  وجهان بینی است.که در این جنگل ویرانه که بود کشور ایران

حاکمان آن را از ما دریغ میدارند.چون نمی خواهند ما بیشتر از اونی که اونا میخوان

بدونبم؛ به همین دلیل مواد مخدر ؛ فحشا؛ فقر و...... مسایل دیگری رو جایگزین

 کردند.تا سرمان به خود مان مشغول باشه؛ و همواره جنگ زرگری راه انداختند وبا

 استفاده از حربه دین ودشمن خارجی  ما رو سرگرم کردند. ولی باید بدانند که تلاششان

بیهودهست. چون ما دارای فرهنگی غنی  والگو هایی هستیم که همواره در کنارمان

راه را به ما نشان خواهند داد. کسانی مثل دکتر شریعتی ؛ دکتر سروش و.... وکتابهایی

مانند مثنوی ؛ دیوان حافظ؛ شاهنامه واز همه مهمتر قرآن و نهج البلاغه. اینها رو بخونید

 زندگی و حیات ما مستلزم شناخت و آگاهی است توام با عشق که هر دو مکمل

یکدیگرند.

به امید حق

فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
 من به هر سو می دوم گریان
 در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
 و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
 می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
 همچنان می سوزد این آتش
 نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
 در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
 بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد
 می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
 وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
 و آنچه دارد منظر و ایوان
 من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
 تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
 خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
 مهربان همسایگانم از پی امداد
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

مهدی اخوان ثالث

نوحه

نعش این شهید عزیز
روی دست ما مانده ست
 روی دست ما ، دل ما
چون نگاه ، ناباوری به جا مانده ست
این پیمبر ، این سالار
 این سپاه را سردار
 با پیامهایش پاک
با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست
 ما باین جهاد جاودان مقدس آمدیم
او فریاد
می زد
هیچ شک نباید داشت
روز خوبتر فرداست
 و
 با ماست
اما
اکنون
 دیری ست
نعش این شهید عزیز
 روی دست ما چو حسرت دل ما
 برجاست
 و
 روزی این چنین بتر با ماست
امروز
 ما شکسته ما خسته
ای شما به جای ما پیروز
این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد
هر چه می خندید
هر چه می زنید ، می بندید
 هر چه می برید ، می بارید
 خوش به کامتان اما
 نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید


حماسه

من که پرواز کنان آمده ام
 نرم زین بام جهان آمده ام
 باده در جام سحر ریخته ام
مست آن وصل گران آمده ام
 پای بر فرق شبان کوفته ام
تا ز خورشید نشان آمده ام
موج آتشکده سبز نیاز
موج رقص کنان آمده ام
دشت خنیاگر خورشید سرود
دشت را چنگ و چغان آمده ام
بوسه بر آتش عصیان زده ام
دیده را شعله فشان آمده ام
یک جهان خشم کنان آمده است 
 صد جهان خشم کنان آمده ام

م.آزاد

زندانی

 

دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
آی همسایه زندانی من
 ضربه دست مرا پاسخ گوی
صربه دست مرا پاسخ نیست
 تا به کی باید تنها تنها
 وندر این زندان زیست
 ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت که من
 کرده ام با غم تنهایی خو
 دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
 چه صدایی آمد
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی 
 ضربه می کوبد همسایه زندانی من
 پاسخی می جوید
 دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم

دکتر شریعتی

بنام خدا

برگزیده ای از سخنان دکتر شریعتی

 

و شما مومنان به آنان که غیر خدا را  می خوانند دشنام مدهید تا مبادا آنان هم از روی دشمنی و جهالت خدا را دشنام دهند

در دشمنی دورنگی نیست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند.

هرگاه خواستی خردمند را از نادان بازشناسی با او از کارهای نا ممکن و محال سخن بگوی. اگر پذیرفت بدان که احمق است وگرنه عاقل

انسان هرچه بالاتر رود احتمال دیدن وصله شلوارش بیشتر است.

برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند.

مهم این نیست که چقدر میدانیم. مهم این است که از دانستهایمان چقدر استفاده کنیم.

اگه آدما همونقدر که در صحبت کردن توانا هستن.در سکوت کردن هم توانا بودن زندگی خیلی زیباتر از این میشد.

و در آخر هم دکتر شریعتی میگه:
سرمایه ماورایی انسان به اندازه حرفهایی ست که برای نگفتن دارد

مستان

           من ار. زان که گردم به مستی هلاک           

 به آیین مستان بریدم به خاک

   به آب خرابات غسلم دهید

  پس آنگاه بر دوش مستم نهید

   به تابوتی از چوب تاکم کنید

   به راه خرابات خاکم کنید

  مریزید بر گور من جز شراب

  میارید در ماتمم جز رباب

 مبادا عزیزان که در مرگ من

بنالد به جز مطرب و چنگ زن

تو خود حافظا سر ز مستی متاب

که سلطان نخواهد خراج از خراب

آواز چگور

وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
 نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
 و موجهای زیر و اوج نغمه های او
 چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
 من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
 در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت
این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
 من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
 می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است
 هر پنجه کانجا می خرامانی
 بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
 این ست
 در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست
روح کدامین شوربخت دردمند آیا
 در آن حصار تنگ زندانیست 
 با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت این چه آواز ، این چه آیین ست
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
 تو چون شناسی ، این
 روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولناک قرنها جسته
آزرده خسته
 دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
 خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
 و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
 بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
 من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش

مهدی اخوان ثالث



رسم زمونه

عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
 میرن آدما‚ از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
کجاست اون کوچه ‚ چی شد اون خونه
 آدماش کجان خدا می دونه
بوته ی یاس باباجون هنوز
 گوشه ی باغچه توی گلدون
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه
 خودش کجاهاست خدا می دونه
 میرن آدما ‚ از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشه ی طاقچه توی ایوونه
 خودش کجاهاست خدا می دونه
 خودش کجاهاست خدا می دونه
میرن آدما از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
پرسید زیر لب یکی با حسرت
 از ماها بعد ها چه یادگاری
 می خواد بمونه خدا می دونه
 میرن آدما از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
 میرن آدما از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه

رسول نجفیان


رنج بسیار

رنج بسیار برده ایم از جنگ
رنجها بی ثمر نمی گردد
می رسد روزهای بهروزی
 دیگر از این بتر نمی گردد
داغ بسیار هست بر دلها
 داغها بیشتر نمی گردند
می رسد روزهای پرشوری
شورهایی که شر نمی گردند
لیکن افسوس کاین شهیدانند
رفتگانی که بر نمی گردند

حمید مصدق



درین سرای بی کسی

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
 به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند
 یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
 کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
 یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
 دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
 که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
 نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
 اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

هوشنگ ابتهاج :ه.الف.سایه


اکبر گنجی

 


همسر اکبر گنجی گفته است که این روزنامه نگار زندانی
 همچنان در اعتصاب غذا به سر می برد اما دستگاه قضائی
 ایران می گوید با اعتصاب غذای آقای گنجی برای آزادی او
تحت فشار قرار نخواهد گرفت

اکبر گنجی

 

سرود پیوستن



باید که دوست بداریم یاران 

 باید که چون خزر بخروشیم

فریادهای ما اگر چه رسا نیست 

 باید یکی شود 

 باید طپیدن هر قلب اینک سرود

باید سرخی هر خون اینک پرچم

باید سرخی هر خون اینک پرچم

باید که قلب ما 

 سرود ما و پرچم ما باشد

باید در هر سپیدی البرز

نزدیک تر شویم 

 باید یکی شویم 

 اینان هراسشان ز یگانگی ماست 

 باید که سر زند

طلیعه خاور

 از چشم های ما 

 باید که لوت تشنه

میزبان خزر باشد

باید که کویر فقیر

از چمشه های شمالی بی نصیب نماند 

 باید که دست های خسته بیاسایند

باید که خنده و آینده ، جای اشک بگیرد

باید بهار 

 در چشم کودکان جاده ی ری 

 سبز و شکفته و شاداب

باید بهار را بشناسند 

 باید جوادیه بر پل بنا شود 

 پل این شانه های ما 

 باید که رنج را بشناسیم 

 وقتی که دختر رحمان

با یک تب دو ساعته می میرد 

 باید که دوست بداریم یاران

باید که قلب ما

سرود و پرچم ما باشد


خسرو گلسرخی 


عشق کهن

 

 این عشق کهن بوده ی نافرسوده 

                                             پیرانه سرم نمی هلد آسوده

در حسرت دیدار تو کردیم سفید 

                                          این ریش پریشان به اشک آلوده



هوشنگ ابتهاج

آرش کمان گیر

 
برف می بارد
 برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
 دره ها دلتنگ
 راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
 رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
 روی تپه روبروی من
 در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
 آفتاب زر
 باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
 بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
 خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
 آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
 درغم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
 آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
 جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
 همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
 نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
 گاه گاهی
 زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
 قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
 بی تکان گهواره رنگین کمان را
 در کنار بام دیدن
یا شب برفی
 پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
 ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
 چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
 زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
 جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
 آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمها در سایبان های تو جوشنده
 آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
 روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
 روز بدنامی
 روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
 عشق در بیماری دلمردگی بیجان
 فصل ها فصل زمستان شد
 صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
 می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
 ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
 برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
 آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
 هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
 یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
 آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
 آرزومان کور
 ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
 باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
 باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
 لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
 کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگین کنار در
 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحری بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت ومردی چون صدف
 از سینه بیرون داد
 منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
 فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
 شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
 دلم را در میان دست می گیرم
 و می افشارمش در چنگ
 دل این جام پر از کین پر از خون را
 دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
 که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
 که جام کینه از سنگ است
 به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
 در این پیکار
 در این کار
 دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
 کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
 به چشم آفتاب تازه رس جایم
 مرا نیر است آتش پر
 مرا باد است فرمانبر
 و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
 رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
 در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
 پس آنگه سر به سوی آٍسمان بر کرد
 به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
 به پنهان آفتاب مهربان پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
 زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
 نقابی سهمگین بر چهره می آید
 به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
 به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
 و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
 که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
 ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
 همان بایسته آزادگی این است
 هزاران چشم گویا و لب خاموش
 مرا پیک امید خویش می داند
 هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
 پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
 برآ ای آفتاب ای توشه امید
 برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
 به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
 شما ای قله های سرکش خاموش
 که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
 که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
 چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
 غرورم را نگه دارید
 به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
 زمین خاموش بود و آسمان خاموش
 تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
 نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
 سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
 کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند 
 طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند 
 دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
 کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
 پیر مردان چشم گرداندند
 دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
 آرش اما همچنان خاموش
 از شکاف دامن البرز بالا رفت
 وز پی او
 پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
 باد غوغا
شامگاهان
 راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
 باز گردیدند
 بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
 آری آری جان خود در تیر کرد آرش
 کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
 تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
 نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
 و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
 آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
 بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
 در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
 آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
 سالها و باز
در تمام پهنه البرز
 وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
 رهگذرهایی که شب در راه می مانند
 نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
 و نیاز خویش می خواهند
 با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
 می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
 می نماید راه
 در بیرون کلبه برف می بارد
 برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
 کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
 کودکان دیری است در خوابند
 در خوابست عمو نوروز
 می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
 شعله بالا می رود پر سوز

شنبه 23 اسفند 1337




 

قلب من


قلب من از بس در این دنیا طپید

داد من را خار صحراها شنید
زندگی یک شعر زیبا بود و من

دستهای ساکت و خاموش دارم همچنان

عشق در قلب بیمارم فسرد

شعله امید اما در دلم هرگز نمرد

زندگی در لای رگهای من است

عشق تو تنها تمنای من است
شاید این شعر آخرین شعر منست

دست در دستت نهادن آخرین فکر منست

من دگر هذیان یک مغز پریشان خاطرم

***************************

یک تجلی عقل را مجنون کند

مست مستم لیک مستی دیگرم
امشب از هر شب به تو عاشق ترم
راست گویم یک رگم هشیار نیست
مستم اما جام و می در کار نیست
مست عشقم مست شوقم مست دوست
مست معشوقی که عالم مست اوست
نیمشب ها سیر عالم کرده ام
رو به ارواح مکرم کرده ام
نغمه ی مرغ شبم پر میدهد
سیر دیگر حال دیگر می دهد
ساقی پیمانه رالبریز کرد
باده ی خود را شرار انگیز کرد
حالت مستی و مدهوشی خوشست
وز همه عالم فراموشی خوشست
مستی ما گر ندانی دور نیست
باده ی ما زاده ی انگور نیست
دختر رز پیش ما بی آبروست
باده ی ما فارغ از جام و سبوست
ای حریفان جام من جام منست
وندرین پیمانه پیمان منست
چیست پیمان ؟ نغمه ی قالوابلا
میزند هر لحظه در گوشم صلا
کای تو در پیمان من هشیار باش
خواب خرگوشی بنه بیدار باش
بند بگسل نغمه زن پر باز کن
این قفس را بشکن و پرواز کن
این ندا هر شب مرا مستی دهد
زندگانی بخشد و هستی دهد
هاتفی گوید مرا در بیت بیت
ای قلمزن مارمیت اذ رمیت
ما قلم را در کفت جان می دهیم
ما به شعرت نور عرفان می دهیم
گر تو را شوری بود از سوی ماست
طاق نه محراب تو ابروی ماست
ما به جامت شربت جان ریختیم
ما به شعرت شور عرفان ریختیم
روشنی ها از چراغ عشق ماست
بر کسی تابد که داغ عشق ماست
دوستان این نور مهتاب از کجاست
در تن من جان بیتاب از کجاست
در سکوت شب دلم پر میزند
دست یاری حلقه بر در می زند
شب بر آرم ناله در کوی سکوت
عالمی دارد هیاهوی سکوت
برگ ها در ذکر و گل ها در نماز
مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز
بال بگشاید ز هم شهباز من
می رود تا بیکران پرواز من
از چراغ آسمان ها روشنم
پر فروغ از نور باران تنم
روشنان آسمانی در عبور
نور ونور ونور ونورو نور و نور
می رسم آنجا که غیر از یار نیست
وز تجلی قدرت دیدار نیست
بهر دیدن چشم دیگر بایدت
دیده یی زین دیده بهتر بایدت
چشم سر بیننده ی دلدار نیست
عشق را با جان حیوان کار نیست
چشم ظاهر در بهائم نیز هست
کوششی کن چشم دل آور به دست
باغبان را در گلاب و گل ببین
ذکر او در نغمه ی بلبل ببین
عشق او در واژه ها جان می دمد
در کلامم نور عرفان میدمد
طبع خاموشم سخن پرداز از اوست
بال از او نیرو از او پرواز از اوست
عقل ها ز اندیشه اش دیوانه است
شمع او را عالمی پروانه است
دیده ی خلقت همه حیران اوست
کاروان عقل سرگردان اوست
در حریم عزت حی ودود
آفتاب و ماه و هستی در سجود
یک تجلی عقل را مجنون کند
وای اگر از پرده سر بیرون کند
گه تجلی آتشم بر جان زند
جان من فریاد ده فرمان زند
آری آری می توان موسی شدن
با شفای روح خود عیسی شدن
روح میگوید اگر چه خاکی ام
من زمینی نیستم افلاکی ام
راه هموارست رهرو نیستم
بی سبب در هر قدم می ایستم
هر زمان آن حالت دلخواه نیست
جان روشن گاه هست و گاه نیست
تشنه کامم لیک دریا در منست
گر شفا خواهم مسیحا در منست
باغ هست و ما به خاری دلخوشیم
نور هست و ما به نازی دلخوشیم
دعوت حق گویدم بشتاب سخت
تا بتازد بر سرت خورشید بخت
از نفخت فیه من روحی نگر
تا کجا پر میشکد روح بشر
گر شوی موسی عصا در دست نیست
خود مسیحا شو شفا در دست تست
طور سینا سینه ی پاک شماست
مستی هر باده از تاک شماست
از شجر آواز ها را بشنوی
زنده شو تا رازها را بشنوی
وادی ایمن درون جان تست
کشتن فرعون در فرمان تست
پاک شو پر نور شو موسی تویی
جان خود را زنده کن عیسی تویی
غرق کن فرعون نفس خویش را
محو کن فکر خطا اندیش را
ساقیا آن می که جان سوزد کجاست
نور حق را در دل افروزد کجاست
مایه ی آرام جان خسته کو
از شرابی مستی پیوسته کو
بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکبارم ببخش
عاشق بزم تو ام را هم بده
عقل روشن جان آگاهم بده

رباعیات خیام



هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که: نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و توهنوز بی‌خبری


این قافله عمر عجب می‌گذرد
دریاب دمی که با طرب می‌گذرد
ساقی، غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را، که شب می‌گذرد


ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین، که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است


می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و مل است و یاران سر مست
خوش باش دمی، که زندگانی اینست


دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمه نای عراقی هیچ است
هر چند در احوال جهان می‌نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است


تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم


گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست


از منزل کفر تا بدین، یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است


از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من


دوری که درآن آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت، نه بدایت پیداست
کس می‌نزند دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست


آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند بروز
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند


گاویست بر آسمان قرین پروین
گاویست دگر نهفته در زیر زمین
گر بینائی، چشم حقیقت بگشا
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین


حکیم:عمرخیام

بیمناکم باز هم


بیمناکم باز هم

سالها آزمودم رنج بی افسوس را

اینک از اتش برون می آورم ققنوس را

شب به پایان آمد اما بیمناکم باز هم

ننگرم از خانه بیرون رفتن کابوس را

زوزه گرگان شب این قریه را آشفته کرد

محو کن زین آستان پژواک نا مانوس را

می شناسم دوستان تازه ام را سالهاست

بسته بر گلدسته اندیشه ها ناقوس را

گر بیاساییم رونق می دهد آشوب شهر

سکه بی اعتبار عهد دقیانوس را

بیمناکم باز تیغی از قضا زخمم زند

پیش از مرهم ببندد دست جالینوس را

راستی ساحل رسیده می برد از یادها

مرگ طوفانی ترین فرزند اقیانوس را

نی نی هرگز نخواهد شد چنین با خون خود

بر مزارش تا ابد روشن کنم فانوس را

نصایح زرتشت به پسرش

 
آنچه را گذشته است فراموش کن وبدانچه نرسیده

است
رنج واندوه مبر
 
هر چه شنوی به عجله وبیهوده مگوی
 
قبل جواب دادن تفکر کن
 
هیچکس را تمسخر مکن
 
نه به راست ونه به دروغ هرگز قسم مخور
 
خود برای خود زن انتخاب کن
 
به ضرر ودشمنی کسی راضی مشو
 
تا حدی که می توانی از مال خود داد ودهش نما
 
کسی را فریب مده تا دردمند نشوی
 
از هر کس وهر چیز مطمئن مباش
 
فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی
 
بیگناه باش تا بیم نداشته باشی
 
سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
 
با مردم یگانه باش تا محرم ومشهور شوی
 
راستگو باش تا استقامت داشته باشی
 
متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی
 
دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
 
معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
 
دوستدار دین باش تا پاک وراست گردی
 
مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی
 
سخی وجوانمرد باش تا اسمانی باشی
 
روح خود را به خشم وکین الوده مساز
 
در هر کار وگفتار تواضع وادب را فراموش مکن
 
هرگز ترشرو وبد خو مباش
 
در انجمن نزد مرد نادان منشین
 
که ترا نادان ندانند
 
اگر خواهی از کسی دشنام

 نشنوی کسی را دشنام مده
 
دورو وسخن چین مباش
 
در انجمن نزدیک دروغگو منشین
 
چالاک باش تا هوشیار باشی
 
سحر خیز باش تا کار خود
 
را به نیکی به انجام رسانی
 
اگر چه افسون مار خوب بدانی
 
ولی دست به مار مزن تا ترا نگزد ونمیری
 
با هیچکس وهیچ آیینی
 
پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد
 
مغرور وخود پسند مباش زیرا انسان چون
 
مشک پر باد است واگر
 
باد ان خالی شود چیزی

باقی نمی ماند


شمس و قمرم آمد



      شمس  و قمرم آمد  ,   سمع و بصرم آمد     


                                                  وان   سیم  برم  آمد    وان  کان زرم آمد

     مستی   سرم    آمد       نور    نظرم آمد  

                                                   چیز  دگر  ار  خواهی     چیز دگرم آمد

     آن  راه   زنم   آمد  ,   توبه     شکنم آمد  

                                                    وان یوسف سیمین بر ,  ناگه ببرم آمد

    امروز به   از دینه   ,  ای مونس دیرینه   

                                                   دی  مست بدان  بودم , کز وی خبرم آمد

   آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را  

                                                   امروز چو  تنگ  گل ,  بر رهگذرم آمد

   دو  دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر  
                                            
                                                     زان  تاج   نکورویان نادر کمرم   آمد

  آن باغ و بهارش بین , وان خمر خمارش بین  

                                                  وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد

  از  مرگ  چرا ترسم    کو آب حیات آمد  

                                                   وز  طعنه چرا ترسم  چون او سپرم آمد

  امروز    سلیمانم    کانگشتریم     دادی    

                                                  وان   تاج    ملوکانه   بر   فرق سرم آمد

  از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم

                                                  یارب   چه سعادتها  که    زین  سفرم آمد

  وقتست   که می نوشم  تا برق زند هوشم  

                                                 وقتست   که بر پرم    چون بال و پرم آمد

وقتست که در تابم چون صبح درین عالم    

                                                  وقتست   که بر غرم  چون شیر نرم آمد

  بیتی   دو    بماند   اما , بردند مرا  ,  جانا       

                                                  جایی که جهان  آنجا  بس مختصرم آمد

                         

ای عاشقان ؛یـار مـرا


ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم 
  
  وی مطربان , وی مطربان دف شما  پر زر کنم

  باز آمدم  ,  باز آمدم  ,  از پیش  آن یار آمدم 
  
در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم , شاد آمدم ,   از جمله   آزاد آمدم 
       
چندین  هزاران  سال  شد  تا من بگفتار آمدم

آنجا روم ,  آنجا روم  ,  بالا بدم   بالا روم
 
بازم رهان , بازم رهان کاینجا  بزنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم  ,  دیدی که ناسوتی شدم
                
دامش   ندیدم   ناگهان  در   وی   گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر ,  نه مشت خاکم مختصر
                 
آخر صدف من نیستم  .  من  در شهوار آمدم

ما را بچشم سر مبین ,  ما را بچشم سر ببین

 آنجا بیا , ما را  ببین  کاینجا  سبکسار آمدم

از چار  مادر  برترم    وز  هفت  آبا  نیز هم 

 من  گوهر  کانی  بدم کاینجا   بدیدار آمدم

یارم به بازار آمدست , چالاک و هشیار آمدست 

ورنه  ببازارم  چه  کار ویرا  طلب کار آمدم

ای شمس تبریزی  , نظر در کل  عالم کی کنی

 کندر  بیابان  فنا  جان  و  دل   افکار  آمدم

*************

یـار  مـرا , غار مـرا , عشق جگرخـوار  مـرا 

یـارتـوئی غار تـوئی,خواجه
نگهدارمـرا

 نوح تـوئی , روح تـوئی ,  فاتح و مفتوح تـوئی
                      
    سینه   مشروح  تـوی   ,  بر  در  اسرار  مـرا

    نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی
                     
    مرغ کــه طور تـوئی  ,    خسته به منقار مـرا

       قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی
                  
     قند تـوئی  ,  زهر تـوئی  ,   بیش میازار  مـرا

        حجره خورشید  تـوئی  ,  خانـه  ناهیـد   تـوئی 

     روضه اومید تـوئی  ,   راه   ده   ای  یار   مـرا

     روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در یـوزه تـوئی

   آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده  این بار مـرا

         دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی  

   پخته تـوئی , خام تـوئی , خام  بمـگذار مـرا

 این تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی  
                       
  راه شـدی تا نبـدی ,  این همه گفتار مـرا

 

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

هم‌چنان خواهم راند

نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران

می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان

هم‌چنان خواهم راند

هم‌چنان خواهم خواند

"دور باید شد، دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود

دور باید شد، دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره‌هاست

هم‌چنان خواهم خواند

هم‌چنان خواهم راند

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش

بشری می‌نگرنددست هر کودک ده ساله

 شهر، خانه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان

سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند

پشت دریاها شهری است

قایقی باید ساخت


قایقی باید ساخت



در قیر شب


دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه‌ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح‌هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود 
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است
سهراب سپهری

دستور مرتضوی



دستور مرتضوی

چاپ خبر در باره گنجی ممنوع

۶ تیر ۱۳۸۴  

در دو روز گذشته فشارها به خانواده زندانیان عقیدتی افزایش

گرفته است

نگرانی برای جان ناصر زرافشان واکبر گنجی بیش تر شد

دوستان نسیم هایی

گفت پیغمبر به اصحاب کبار                              تن مپوشانید از باد بهار
           
                                                                                          
مولوی

دوستان نسیم هایی به  وزیدن آغازیدن کرده است.روح خود را در معرض این نسیم ها

قرار دهید؛ بگذارید تا روح شما چون کویری تشنه از بارش رحمت الهی سیراب شود

هر روز و شب ؛ شب قدری است.وفرشتگان رحمت الهی ؛ منتظرند تا روحی را سیراب کنند

بگذارید شما یکی از آنها باشید. لباسهایتان را از تن بدر کنید. چه کلمه زیبایی است لباس

یعنی پوشاننده. پوشاننده خویشتن حقیقی خویش. از تن بدر کنید آن را . تا در زیر بارش

رحمت فرشتگان خدا که به باریدن آغازیدند کرده اند. قرار گیرید. ومورد لطف و رحمت او  قرار

گیرید.فرصت را از دست ندهید.

به خاطر آزادی گنجی

ای آزادی ؛ جه زندان ها برایت کشیده ام ؛! وچه زندان ها خواهم کشید

وچه شکنجه ها تحمل کرده ام وچه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.اماخود

را به استبداد نخواهم فروخت؛ من پرورده آزادی ام ؛ استادم علی است

مرد بی بیم؛ بی ضعف وپر صبر؛ وپیشوایم مصدق؛ مردآزاده؛ مرد ؛ که

هفتاد سال برای آزادی نالید. به من هر چه کنند؛ جز در هوای تو دم

نخواهم زد ؛اما ؛ من؛ به دانستن از تو نیاز مندم؛ دریغ مکن ؛ بگو هر

لحظه کجایی چه می کنی؟ تا بدانم آن لحظه کجا باشم؛ چه کنم.

گزیده هایی از خودسازی انقلابی دکتر شریعتی

سه ره پیداست

به هر حال سه ره پیداست: پلیدی ؛ پاکی ؛ پوچی

این سه راهی است. که پیش پای هر انسانی گشوده است؛  وتو یک کلمه نامفهومی

و وجودی بی ماهیت ی .که بر سر این سه راه ایستاده ای؛ تا ایستاده ای؛ هیچی؛چون

ایستاده ای؛ هیچی؛ یکی را انتخاب می کنی . به راه می افتی؛ وبا انتخاب راه؛ رفتن ات

خودت را انتخاب می کنی ؛ معنی می شوی

دکتر شریعتی

آزادی؛ تضاد طبقاتی

        انسان با آزادی آغاز میشود.وتاریخ سرگذشت

       رقت بار انتقال او است از این زندان به آن زندان
                                    
        وهر بار که زندانش را عوض می کند

   فریاد شوقی بر مآورد که:آزادی

زندگی برادرانه در یک جامعه
 
جز بر اساس یک رندگی برابرانه محال است

چه نمیتوان ؛ در درون اقتصادی که

رنج اکثریت برای اقلیتی گنج می سازد و

بنیاد آن بر رقابت وبهره کشی وافزون طلبی
 
جنون آمیز وحرص استوار است

وانسانها را به دوقطب متخاصم گنجورو

رنجور تقسیم می کند وطبقه ای بوسیله

 طبقه ای دیگر استثمار و استخدام میشود
 
وزندگی را میسازد که در ان ؛ بنی آدم

همچون کرکسان حریص بر مرداری ریخته اند

 واین؛ مرآن راهمی کشد مخلب

 وآن؛ مراین راهمی زند منقار

یابند واندرز وآیه وروایه ؛! اخلاق !ساخت

برادری دینی؛ وحدت ملی ویگانگی انسانی
 
در نظام طبقاتی واقتصاد استثماری

ومالکیت فردی ؛ مضامین ادبی
 
وفلسفی یی است که فقط بکار سخنرانی وشعر

می آیدو موضوع انشاء..! توحید الهی 

در جامعه ای که برشرک طبقاتی

استوار است؛ لفظی است که تنها بکار نفاق می آید

دکتر شریعتی
 

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو به من گفتی

از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن

 

با تو گفتم

حذر از عشق

ندانم

سفر از پیش تو

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم

 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


 

نصیحت

Always remember

to forget the things

that made you sad

but never forget

to remember the things

that made you glad
      


همیشه بیاد داشته باش

تا فراموش کنی انچه را که

اندوهگینت میسازد

اما...

هرگز فراموش نکن

به یاد داشته باشی انچه را که

شادمانت میسازد

HydroForum? Group

        

فروغ فرخزاد


شعر فروغ با صدای اخوان ثالث   عصیان خدا
 

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم میگفتم
برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند


نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهء خشم خروشانم را زیر و رو میریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوهها را در دهان باز دریاها فرو می ریخت


می گشودم بند از پای هزاران اختر تب دار
میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
میدریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


مید میدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزید
خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند


بادها را نرم میگفتم که بر شط شب تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را میگشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند


خسته از زهد خدائی،نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطائی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم دربهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و دردآلود آغوش گناهی را

نامه ای به خدا


به نام عشق
 




پروردگارا  مرگ را همواره در پیش چشم ما قرار ده.

 

                     نامه ایی به خدا

 
خدا وندا من را از گل آفریدی و اشرف

مخلوقات گردانیدی


خداوندا فرشتگان بر من سجده کردند و

انکه سجده نکرد

از درگاهت ترد گردید


خداوندا خود را رازدار من کردی تا راحت
بتوانم با تو

صحبت کنم و درد دلم را به تو بگویم.


خداوندا دوستت دارم اما چه کنم که دلم

گرفته و تو

جوابی به من نمی دهی .


خداوندا زمانی که از دنیا سیر می شوم

کمکم کن تا از

راه حق دور نشوم.


خداوندا ندیدمت ولی باز هم دوستت دارم

چون تا الان

پرده پوش رازهای من و گناهان من بودی.


خداوندا چقدر تحمل داری چقدر صبر

داری


خداوندا تو که آگه بودی من گناهکار و بد بخت و بیچاره

می شوم پس چرا من را آفریدی.


خداوندا کفرت نمی گویم و می دانم که این همه رنج و

سختی برای آزمایش صبر و طاقت من بوده


خداوندا انسان طاقت دوری طاقت سختی را ندارد


خداوندا دلم گرفته دلم می سوزد از نامردی های روزگار
از پرپرشدن گلها .


خداوندا کمکم کن تا از این همه آزمایش سربلند بیرون

آیم


خداوندا من طاقت سختی و دوری را ندارم


خداوندا امتحانم نکن چون می دانم سربلند بیرون نمی آیم


خداوندا اگر امتحانم کردی کمکم کن تا سربلند باشم

 


خداوندا دوستت دارم
 

 

 

 ده ردت له گیانم

                                             

انتظار

نشسته ام به انتظار در این سرای بی نشان
نگاه خیره ام به راه نشسته ام، به انتظار

نگاه خسته ام دگر توان ندارد ای فلک
بیا، بیا که این دلم شکسته شد، به انتظار

شبی به خواب دیده ام کنار من نشسته ای
و گوش خود سپرده ای به حرف دل، به داستان انتظار

بسان آهویی شدم درون دشت چشم تو
به سوی تو دیویده ام دردون دشت انتظار

تو من و دل و خدا، کنار چشمه ی صفا
نشسته ایم کنار همبه درد و دل، به گفتگوی انتظار

برای تو سروده ام شعرهایی از غمم
که تو بخوانی و از آن، آگه شوی به درد انتظار

صدای تو طنین دلنواز قلب خسته ام
بسان چشمه ای که نرم میگذشت از دشت انتظار

و مهربانی دلت، آه و مهربانی دل بزرگ تو
مست ساخت مرا از آن شراب انتظار

درون عالم خیال لب تو بر لبم فشرد
لرزید پیکر منو اشک از چشمم فشاند

چشمم گشوده شد به ناز تا که بنگرم دو چشم تو
ولی کسی نبود به جز غم بزرگ انتظار

به گریه گفتمت که: آه، باز به خواب دیدم تو را
مگر به خواب ببینم من پایان داستان انتظار

آری منم در این دیار محکوم این دشت بزرگ
محکوم عشق بی نشان محکوم دشت انتظار

کسی ز من خبر نبرد کی به من خبر نداد
کسی نگفت که این دلم میمیرد در دشت انتظار

و من همان دخترکم، در این سرای بی نشان
نگاه خیره اش به راه نشسته است به انتظار


می‌دانم باد، روزی بوی تو را برایم می‌آورد...

مناجات نامه


خدایا به ما مهلت اشتباه کردن نده


خدایا غلط های ما را زود بگیر


اشتباه هایمان را زود به رویمان بیاور


و نگذار که روی هم تلنبار شود


خدایا از گوشزدهای به موقع ات ممنونم

Upgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon icons


الهی! آن زمان که غم های ناشناخته


قلب های فرسوده ما را می خراشد


قطره ای از دریای بی کران لطف خود را بر روی ما بیفشان


الهی! آتش ها در محبت تو سرد است و همه نعمت ها بی لطف تو درد


الهی! اگر غافل ار عبادت تو هستیم،کافر بر وجودت نیستم


الهی! اگر تو را دور می دانند،نزدیکتر از جانی و هرچه نشان

می دهند،برتر از آنی


الهی! تو را می پرستیم و دل هایمان بر وجودت گواهی می دهد


صفایمان ببخش و فلبهایمان را جایگاه وفا کن

Upgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon icons

ای خدای آسمان ها و زمین


تکیه گاه ابدی من باش


کمکم کن آن گونه باشم که تو می خواهی


پروردگارا


به من بیاموز به دیگران نیکی کنم


و در وجودم جز خوب بودن و نیکی کردن قرار نده


ای خالق ستاره های نورانی


همیشه


ماه و ستاره ها را شنونده دل تنگی های شبانه ام قرار بده



Upgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon icons

خدایا شکر که می توانم دوست داشتنی ها را دوست بدارم


سپاس که می توانم به نیکی ها مهر بورزم


خدایا سپاس که انسانم و قلبی دارم سرشار از عاطفه و


می توانم آن را وقف دوست داشتن خوبی ها کنم


خدایا ممنونم که در جدال تنگاتنگ عشق و نفرت در قلبم


تو عشق را پیروز گرداندی و


قلبم را از شور خوبی گرم کردی


ممنونم که الهه عشق را بر قلب من حاکم کردی


و به من زندگی کردن توأم با عشق و وفاداری را آموختی


خدایا سپاس که محبت را به قلبم هدیه دادی


و به من دوست داشتن خوبی ها را آموختی


این گرانبهاترین درسی است که در تمام زندگی ام آموخته ام


 درس شیرین دوست داشتن


خدایا سپاس که با مهربانی به قلبم طراوت دادی


وبا طراوت به وجودم سعادت بخشیدی


خدایا تو را سپاس برای آفرینش عشق


و تو را ستایش برای خلق محبت


خدایا تو را سپاس که خوبی ها را آفریدی و


قلب مرا معبد ستایش آنها قرار دادی

 

هوالمتین


هوالمتین

 سلام وخسته نباشید به همه

اگر  تنهاترین تنها ها شوم... بازتو هستی اری توکه

ازپدرومادر


برمن مهربانتری ..ای عزیزماندنی تویگانه شاهدشریفی

به لحظه


لحظه های رنج من... اکنون دستان دردمندونیازمند

خویش

رابراستان نیلوفرینت می گشایم و ازتو برای همسایه مان

که نان

مارادزدید.نان

برای یارانی که دل ماراشکستند .مهربانی

برای عزیزانی که روح ما راازردند .بخشش

وبرای خویشتن خویش .اگاهی وعشق و عشق عشق .

طلب

میکنیم
 
 
عشق رااززمین بگیریدچه میماند؟ جز یک گوربزرگ

برای دفن

کردن همه ی ما
 
 
 
کسی که محبت نداردهرگزوجودخدارااحساس نخواهدکرد

پیروزباشید

التماس دعا

کیمیا

(عشق و زندگی)

(عشق و زندگی)
عاشق واقعی بخشنده است بدون اینکه در مقابل عشق بی پایانش چیزی طلب کند

عشق یعنی وقف کردن بخشیدن وایثار کردن

  عشق اصل همه چیز دلیل همه چیزوخاتمه همه چیز است
 
عشق چراغ راه زندگی است
 
عشق همیشه خلاق است عشق هرگز ویران نمیکند

عشق بزرگترین هنر خداست هنر آن را بیاموز

دنیا تئاطر عشق است 
 
دنیا از عاشق خود فرار میکند
 
عاشق بودن یعنی خوشبختی خود را با دیگری تقسیم کردن

هم دل در کنار عشق گسترش میابد هم عشق در کنار دل مهم این است که این دو دریا بهم برسند

برای مردم بی عشق دنیا گورستانی وسیع است

عشق حواس را از دیدن عیوب منع میکند
 
عشق که آزادانه هدیه نشود اسارت است 

زن به توجه مرد و مرد به اعتماد و اطمینان نیاز دارد
 
همسرتان را همان طور که هست قبول کنید

زنان اگر احساس کنند برایشان احترام قائلند احساس موفقیت میکنند

زیبایی باطنی زیبایی ظاهری را صد چندان میکند

زندگی بدون دل و جرات زندگی نیست 
 
ازدواج کتابی است که فصل اول آن به نظم و بقیه فصول آن به نثر است

زنها زمانی احساس انگیزه و قدرتمندی میکنند که احساس تسلی خاطر کنند
 
بهترین دوست همسرت باش

قدر ازدواج موفق خود را بدان

همیشه در اتومبیل را برای همسرت باز کن

اگر از طبقه بالا زن بگیری بجای خویشاوند ارباب خواهی داشت

زن به درک شدن و مرد به پذیرفته شدن نیاز دارد
 
اگر زن نبود نوابغ بشر را چه کسی پرورش میداد؟؟
 
زن فرشته ای است که به زندگانی انسان روح و به حیات بشری قیمت 

خوشبخت ترین زن کسی است که مرد را بعد از ازدواج بهترین مرد جهان بکند
 
زن مخزن اسرار خلقت است
 
مردان آفریننده کارهای مهمند و زنان بوجود آورنده مردان
 
قلب مردان رمنده است هر که الفتش جلب کرد رو به سوی او آورد 

جمال مرد فصاحت زبان اوست

کارهای بزرگ تنها از مردان بزرگ ساخته است و مردان هنگامی بزرگ میشونند که بخواهند
از

طرف ریحانه
  
پرواز را به خاطر بسپار که پرنده مردنی‌است

به نام او که در تنهاترین تنهاییمان تنهایمان نمی گذارد

 

           به نام او که در تنهاترین تنهاییمان تنهایمان نمی گذارد. 

                       سلام دوستان عزیز

Doost_e_Gharib@yahoo.com

 تنهایی احساس مثبتی است،

 احساس وجود خود و احساس این که

 چنان با خودی که نیازی به دیگر کس نداری.

 بی کسی بیماری دل است، و تنهایی التیام بخش آن.

 

Doost_e_Gharib@yahoo.com

تنهایی فردیت است.

 و تنها افراد می توانند دوست باشند.

 نمی توانی دوست کسی باشی که با او معنا می یابی

 این دوستی نیست.

 یا تحت تسلط اویی یا مسلط بر او

 این رابطه مالک و مملوک

 صاحب و برده است.

 دوستان هرگز مالک یکدیگر نمی شوند.

(اوشو)

Doost_e_Gharib@yahoo.com

هنگامی که تا آخرین درجه غمگینی،باور کن که راهی برای زیستن هست. وقتی می توانی دل کسی را شاد کنی، زندگی بیهوده نیست.

shad   bashid

فریدون گفت و رفت

فریدون گفت و رفت

 

 سالها از مرگ آدم می گذشت


آدمیت چون سرابی می گذشت


سالها از نسل آدم هم گذشت


صد دریغ ای جان نیامد
((آدمی))


آدمی از نسل
(( آدم )) شد پدید


آدمیت زآدمی کم می نمود


آدمی از عشقها هم می ربود


ظلم و عصیان و تکبر می نمود

 

 زندگی در زیر یک سقف و دو آجر سخت نیست


زندگی با لقمه نان جو ئی هم سخت نیست


زندگی با نسل ادم مشکل است


زندگانی با نوای بینوایان مشکل است

 

  عشق در این روزگاران مرده است


مردگان هم بی نوای عشق جان داده اند


 
 ماهیان آب هم پشت بر دریا کرده اند


آنقدر سنگ است دلها که گلها مرده اند


شمعدانیهای گلدان از صدای ظلم پژمرده اند

 

  ای دریغا صد هزاران سال هم چون گذشت


آدمیت بر زبان آدمی هرگز نگشت

 


 
چون سرانجام همه مرگ است و بس


چون دو روزی بیش هم مانیستیم


با نوای بینوائیها چرا ما سر کنیم


حرف عشق و مهربانی را چرا از بر کنیم


هان چرا این یک دو روز زندگی را بی خوشی پر پر کنیم

 

  این سخنها بر زبانها مانده است


آدمیت مرده است

 

  ای خوش آن روزی که حق آدمیت نشکند


آدمیت زیر پای آدمیها نگسلد


 
ای خوش آن روزی که از نسل خود آدم بیاید آدمی


آدمی را زنده گرداند ، بشوید آسمان و هم زمین


آدمیت بازگرداند درون هر دلی

 
روزگاری یک فریدون گفت و رفت


 قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

 

شعر : مریم محققیان

yasamin yousefi

A long time ago, before the world was created and humans set foot on it, God had put all the human "qualities" in a separate room. Since all the qualities were bored they decided to play hide & seek.
"Madness" was one of the qualities and he shouted:

 "I want to count, I want to count!" And since nobody was crazy enough to want to seek "Madness",
All the other qualities agreed. So "Madness" leaned against a tree and started to count: "One, two, three..."
As "Madness" counted, the qualities went hiding.
"Treason" hide  in a pile of garbage…
"Lie " said that it would hide under a stone, but hid at the bottom of the lake.
And Madness continued to count "... seventy nine, eighty, eighty one..."
By this time, all the qualities were already hidden-except "Love ". For stupid as "Love” is, he could not decide where to hide. And this should not surprise us, because we all now how difficult it is to hide "Love".
"Madness": "...ninety five, ninety six, ninety seven..."  Just when "Madness" got to one hundred........."Love" jumped into a rose bush where he hides.
And Madness turned around and shouted: "I'm coming, I'm coming!" as Madness turned around, "Laziness" was the first to be found, because "Laziness" was too lazy to hide. "Madness" searched madly and found "Lie" at the bottom of the lake. One by one, Madness found them all – except Love. Madness was getting desperate, unable to find Love.
Envious of Love, "Envy" whispered to "Madness ": "You only need to find Love, and Love is hiding in the rose bush."
"Madness" Jumped on the rose bush and he heard loud cry. The thorns in the bush had pierced "Loves" eyes.
Hearing the commotion God came into the room and saw what had happened.
He got very angry and cursed "Madness" and said since "Love" has become blind because of u, u shall always be with him"
And so it came about that from that day on, Love is blind .........
When it comes to Love ...we are all mad
.

HydroForum® Group

ابراهیم نبوی

آقا! منو ببخشین
آقا! من دچار عذاب وجدان شده ام. این مرد لر شجاع خیلی آدم خوب و مظلومی بود. خدا ما را ببخشد. کروبی از دبیر کلی و عضویت مجمع روحانیون مبارز هم استعفا داد. انتشار نامه کروبی باعث شد روزنامه اقبال تعطیل شود. روزنامه آفتاب یزد نیز امروز منتشر نشد، البته اعلام شد که بخاطر سفر سردبیرش امروز روزنامه منتشر نشده است. ظاهرا سردبیر کلید روزنامه را با خودش برده بود مسافرت و کلید یدکی هم در اختیار کسی نبود. روزنامه حیات نو هم که دیروز سردبیرش توسط هادی خامنه ای برکنار شده بود، امروز خودش توقیف شد.
نتیجه گیری اخلاقی: آدم نباید سردبیر روزنامه اش را یک روز قبل از اینکه کسی به برادرش نامه بنویسد برکنار کند.

تکذیب

خانواده رجایی تکذیب کردند
ظاهرا امروز احمدی نژاد به مجلس رفته است و گریه کرده است و گفته است که گروهی می خواهند حیثیت مرا از بین ببرند، بدبختی را ببین! این خاله سوسکه قرار است بشود سلطان جنگل و انتظار دارد همه کنار بایستند تا حکومت جهانی تشکیل دهد. فعلا علی الحساب الهه کولایی اعلام کرد: افراد خانواده منسوب به شهید رجایی فعالانه در برابر سوء استفاده از نام وی واکنش نشان دهند. در پی این خبر همسر شهید رجایی اعلام کرد: نام رجایی مورد سوء استفاده انتخاباتی قرار گرفته است، چطور کسی که از ابتدا با بی عدالتی در راه رسیدن به قدرت که به فساد نزدیکتر است، می توان عدالت را پیاده کرد؟ شهید رجایی ظاهر و باطنش یکی بود، او اگر امروز در میان ما بود از شجاع ترین انسانها در مقابله با اقتدارگرایی در حاکمیت بود. آقای احمدی نژاد سنخیت و نسبتی با شهید رجایی ندارد.

رئیس خانه احزاب در مورد رجایی گفت: رجایی همیشه مرتب لباس می پوشید و کج و کوله راه نمی رفت.... اینکه بخواهیم مملکت را با لباس و کفش مندرس اداره کنیم، توهین به مردم است.

God said



godfather-anim2.gif (7027 bytes)godfather-anim2.gif (7027 bytes)

godfather-title1a.gif (18215 bytes)


godfather-anim2.gif (7027 bytes)godfather-anim2.gif (7027 bytes)

 

godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)godfather-4.jpg (12312 bytes)godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)

 

When God was creating fathers, he started with a tall frame

A female angel nearby said, "What kind of a father is that? If you're going to make children so close to the ground, why have you put the father up so high He won't be able to shoot marbles without kneeling, tuck a child in bed without bending, or even kiss a child without stooping

godfather-anim2.gif (7027 bytes)

God smiled and said, "Yes, but if I make him child size, who would children have to look up to

And when God made a father's hands, they were large. The angel shook her head and said, "Large hands can't manage diaper pins, small buttons, rubber bands on pony tails, or even remove splinters caused from baseball bats

 

godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)

godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)

 

Again God smiled and said, "I know, but they're large enough to hold everything a small boy empties from his pockets, yet small enough to cup a child's face in them

Then God molded long slim legs and broad shoulders, "Do you realize you just made a father without a lap?" The angel chuckled.

godfather-anim2.gif (7027 bytes)

God said, "A mother needs a lap. A father needs strong shoulders to pull a sled, to balance a boy on a bicycle, or to hold a sleepy head on the way home from the circus

When God was in the middle of creating the biggest feet any one had ever seen, the angel could not contain herself any longer. "That's not fair. Do you honestly think those feet are going to get out of bed early in the morning when the baby cries, or walk through a birthday party without crushing one or two of the guests

 

godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)

 

God again smiled and said, "They will work. You will see. They will support a small child who wants to ride to Branbury Cross or scare mice away from a summer cabin, or display shoes that will be a challenge to fill." God worked throughout the night, giving the father few words, but a firm authoritative voice; eyes that see everything, but remain calm and tolerant

godfather-anim2.gif (7027 bytes)

Finally, almost as an after thought, He added tears. Then he turned to the angel and said, "Now are you satisfied he can love as much as a mother can

The angel said nothing more

 

godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)godfather-anim1.gif (2445 bytes)
godfather-anim1.gif (2445 bytes)

چشم به راه

  چشم به راه                                      

 

خدایا ، آنان که همه چسز دارند مگر تو را به سخره میگیرند        


                           آنان را که هیچ ندارند مگر تو را
!

 

            هر کودکی با این پیام به دنیا می آید

             که خدا هنوز از انسان نومید نیست .



          خدا به انسان می گوید :  شفایت میدهم از این رو که آسیبت      

                              می رسانم                                                                      

    
     دوستت دارم از این رو که مکافاتت میدهم

 

        آنان که فانوسشان را بر پشت می برند ، سایه هاشان پیش پایشان می افتد !

 

                       ماه روشنی اش را در سراسر آسمان می پراکند                        


                     و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد
!

 

                       کاریز خوش دارد خیال کند که رودها تنها

                       برای این هستند که به او آب برسانند
!

 

           خدا نه برای خورشید و نه برای زمین

         
          بلکه برای گل هایی که برایمان می فرستد
  
                     چشم به راه پاسخ است

                    

          شاعر بزرگ و پر آوازه هندی : رابیندرانات تاگور