به استقبال غزل حافظ

درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
 ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
 که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
 از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیریناست وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دام میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
 به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا می کرد
مگو این ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
 وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فریدون مشیری

نظرات 17 + ارسال نظر
فریبا شش بلوکی دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:59 http://fariba1348.blogfa.com

سلام
ممنونم به خاطر همه چی
..
این که این بار هم اومدم و شعر زیبای فریدون مشیری رو خوندم کلی حالم عوض شد
من این شعر رو خیلی دوست دارم
...
پایدار باشید

رضا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:46 http://reza169.blogsky.com

سلام
به به چه شعر زيبائی از مشيری انتخاب کردی
من که کلی حال کردم
با امدنت به ياور هميشه مومن منو هم خوشحال کن
هميشه شاد زی

زهرا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 16:44 http://sheytoon-bala.persianblog.com

سلام دوست عزیز...
خیلی زیبا بود...من عاشق فریدون.مشیریم
منم به روزم خوشحال میشم بیای پیشمون(چشمک)
بای بای

صبا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 17:16 http://www.yaddashtam.blogsky.com

سلام
مثل همیشه زیبا است.
موفق باشید

ٌصبا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 17:59 http://www.yaddashtam.blogsky.com

من به روز هستم به من هم سر بزنید.

شهلا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 19:55 http://21mehr.com

درود بر تو
انتخاب بسیار نیکی بود.
تا درودی دگر بدرود.

یاس دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 23:24 http://gooshmahi.blogsky.com

سد را شکست
ریخت
رها شد
در خاک غلتید
آن خاک را
غلتاند در خود
رویید شاخه های گذر
بر زمین سخت
و نقشه های راه به جا ماند
پشت سر
.....

موفق باشی..
یاس..

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:08

محمدعلی سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:10 http://hesaar.blogfa.com

سلام
قشنگ بود‌
ممنون
راستی من آپ ام خوشحال میشم دوباره ببینمتون
یا حق

شکوفه سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:43 http://haramedelam.blogsky.com

سلام .. وایییییییییییییییییییی چقدر دلم برای اینجا تنگ شده . شعر خیلی قشنگی انتخاب کردی .. موفق باشید .. در پناه حق

روزبه سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:10 http://tadaie.persianblog.com

سلام.خیلی قشنگ
امیدوارم روزی این دل خواستنی ها به وقوع بپیوندد

خاتون سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:18 http://naghoos.blogsky.com

سربدار عزیز
ازدواج دختران هفت ساله ونه ساله را چه می گویی .از کنیز مثال زدی ولی متاسفانه همین کنیزان بر مردان حلال بودند که هم توهینی به زن آن مرد ( البته باید بگویم زنان آن مرد) وهم خود کنیز می باشد . این چه عدالتی است که مرد دارای چهار زن اصلی وزنان متعدد صیغه ای باشد در عین حال مالک جسم کنیزانش نیز باشد . آیا شما به این تنوع طلبی چه می گویید ؟ آیا برای مردان فقط شهوتشان در اولویت است آنهم با این شرایط . اگر شما در جایی از که اسلام از مقام زن سخن به میان آمده ومن نمی دانم مثالی بزنید .
(ممنون دوست عزیز )

خاتون سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 14:10 http://naghoos.blogsky.com

سربدار عزیز
من از گذشته حرف نمی زنم به دور واطراف خودم نگاه می کنم ومی بینم .وکاری به اسلام وغیر اسلام ندارم .چیزی که من می بینم اینست که سن قانونی دختر نه سال است که جدیدادر بعضی موارد به سیزده سال تغییر کرده هر کاری می کنم در مغزم نمی گنجد که یک دختر نه یا سیزده ساله چطور می تواند با مردی که بسیار از او بزرگتر است رابطه جنسی داشته باشد ویا مسولیت مادری وهمسری را بعهده بگیرد .مگر اینکه همانطور که ما دیدیم ومی بینیم آن دختر زندگی خود را به اجبار فدا ودر خدمت همسر وکودکانش باشد . مگر آزادی صیغه را نمی بینم . مگر نمی دانم که قانونا مردان می توانند زنان متعدد داشته باشند ( تا چهار زن جا دارد ) اگر ازدواج های متعدد کمتر شده به دلیل تغییر در قانون یا شریعت نیست بلکه شرایط زندگی وتغییرات هرچند محدود فرهنگی این اجازه را نمی دهد نه... در مورد گذشته وشرایط آن موقع نیز نمی توانم بپذیرم چون یک دختر نه ساله آن موقع هرچند به لحاظ جسمانی قویتر از دختر نه ساله الان بوده ولی باز هم نه سال از سن آنها گذشته بود وبیشتر از نه سال هم رشد فکری وروحی نداشتند در ضمن این کودکان با پسران همسن خود ازدواج نمی کردند بلکه با مردان غول همسن پدرانشان. دوست عزیز شما به دور از تعصبات مذهبی به مسایل نگاه کنید من به اعتقادات نه تنها شما بلکه هیچ انسان دیگری توهین نمی کنم مگر اینکه شخصی نباشد وگریبانگیر همه ما باشد . قبول کنید که در قوانین اسلامی جایگاهی برای زنَ نیست .

زهرا سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 15:47 http://sheytoon-bala.persianblog.com

سلام دوست عزیز...
ممنون که میای پیش ما...
من به مردن راضیم پیشم نمی آید اجل
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید

هیچکس سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 17:44 http://hichkastarin.blogfa.com

سلام ...
وبلاگت را همیشه میخوانم وازشعرهایی که انتخاب میکنی ومینویسی لذت میبرم مثلا این شعرفریدون مشیری را نخوانده بودم وبسیارلذت بردم ازخواندنش ممنون
اما کاش ازنسیم شمال هم شعربنویسی ...هم زیباست هم جسورانه ومهمترازهمه مناسب با روزوروزگاری که داریم
یاحق

میثم سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 20:00

سلام
خیلی زیبا بود سلیقه ی شما را تحسین می کنم
و مرحوم مشیری را ... شاعر چیره دستی که هیچکس قدر او را ندانست...
ایشان در محفل شعر صمیمانه و کوچک دوستان من که ساکن تهران بودند علیرغم حال ناخوششان فقط با یک دعوت تلفنی حضور یافتند و شعری از مرگ خواندند که اشک همه را در آورد
بعد از چند ماه هم اشک هامان تجدید شد...
بگذریم... خوشحالم از آشنایی با شما و برایتان آرزوی موفقیت روز افزون دارم
دوستدارتان میثم

مهدی سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 20:56 http://yashm.blogfa.com

سلامی به اندازه ی گرمای وجود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

این شبانان شیر دوشی میکنند
خون ما ریزند اگر زین درگهیم
عشقبازان سخت کوشی میکنند

در مورد این مطلبی که نهادی تنها این شعر جرقه ای در من زد که با خود چنین نمود که نویسمش برای کسی که بیش از همه در راه کسب همه چیز ؛ مادی و معنوی مدیون او هستم.
آری ای استاد گرامی و یا دوست عزیز با این که مغز از درک این چنین نوشته هایی غاسر است ولی هر کس به اندازه درک خویش از دنیا بهره میبرد و به همین اندازه از نوشته های شیوای شما.
حال که دیگر زمان مرا بیش از این اجازه ی تامل و نوشتن تمامی آن احساسی را که در مورد وبتان دارم نمی نماید .
پس شما را تا دیداری دوباره که زمانه و زمان آن را آماده میکند به ایزد منان میسپارم و برای شما آرزوی بهرزوی و سربلندی را در این دنیا و آن دنیا خواستارم. و در آخر هم از شما متشکر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد